تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

از اینجایی که من نشسته ام ،می توانی با یک ترام در پانزده دقیقه به جایی برسی که آنطرف دریایش قطب جنوب است...هنوز هم نمی دانم چرا اینجا هستم...آیا از چیزی فرار کرده ام یا به استقبال چیز دیگری آمده ام ...فقط می دانم که حالم خوب است حتی وقتی که تنهای تنها هستم و هیچ چیز بی قرارم نمی کند و دلم برای هیچ چیز نمی لرزد ... 

انگار از یک هیاهوی بزرگ رسیده باشم به اتاقی که از روزی که آمده ام درش تنها به روی خودم باز و بسته شده... 

هیچ چیز این شهر زیبا آنقدر مرا سرشار از لذت نمی کند که این اتاق کوچک با دیوارهای آجری رنگ شده... 

عصاره هر چه که داشته ام را چیده ام دور اتاق..چهار جعبه کوچک و تمام.. 

و خوشحالم...نه بخاطر اینکه روزها موهایم رنگ آفتاب را می بینند ..نه بخاطر پرنده های رنگ و وارنگی که از آدمها نمی ترسند و نه بخاطر اقیانوسی که اینقدر نزدیک است ...فقط بخاطر اینکه اینجا از هر جای دیگر به خودم نزدیکترم...به تمام آنچه که هستم...

خدا

خدا می داند که چقدر تغییر سخت است ...بخاطر همین هم خودش هیچوقت تغییر نمی کند... 

همه چیز را به ما سپرده...فارغ از دغدغه های خداوندی !

خداحافظ هرمس

دوست من ...چه خوب است آن بهشت کوچولوی زیبایت...باور کن که ارزشش را دارد...ارزش خستگی ها و روزمره گی ها را ..ارزشش را دارد حتی اگر حس کنی از معمولی ترین آدم روی زمین هم معمولی تری...حتی اگر آن کودک الهی بیچاره ات فکر کند که فراموشش کرده ای برای همیشه... 

می دانی ..من توی این سالها خیلی فکر کرده ام به جستجو گر واقعی بودن...به اینکه تا کجای این دنیا می شود رفت تنهای تنها...باید یک جایی باشد که بشود خانه صدایش کرد..که گرم باشد و کسی کنار اجاق انتظار آمدن آدم را بکشد..و اگرنه هیچ چیز هیچ معنایی نمی دهد..هر رنجی بی دلیل است... 

جستجو گر خالی بودن و تن ندادن به روزمرگی ها و مسئولیت ها فقط تجربه بی محتوای اتفاقات است...من این را می گویم... 

می دانی..آن پسرک زخم خورده که حالا برای خودش شمن شده ،هنوز قصه را تمام نکرده..توی درد و رنج تایید نشدن مانده...هنوز دارد همان نقش کودک عصبانی رابازی می کند...من این رادوست ندارم...من این پایان قهرمانانه را برای این قصه نمی پسندم...دلم می خواهد بگویم که شمن روزی به قله بلند ترین کوه رفت..هفت روز سر در گریبان نشست و گریست... هفت روز با سنگهای کوچکتر به سر سنگهای بزرگتر  کوبید و همه را با فریادهایی از ته جگر خرد کرد...هفت روز خودش را توی دریاچه بالای کوه شست...وهفت روز طول کشید تا خندان و بازی کنان از کوه پایین بیاید..خانه اش را آماده کرد اجاقش را روشن کرد ،دست دختری را که عاشقش بود گرفت و به خانه آورد...بعد از آنهم دیگر هیچوقت نخواست که برای خاطر کسی چیزی بشود که نیست...او در بین قبیله راه می رفت و مثل آنهای دیگر زندگی می کرد ..اما همه پدرها تا سالهای خیلی بعدتر قصه او را برای بچه هایشان تعریف می کردند ... 

دوست خوب من...من خوشحالم که تو یک جستجو گر واقعی هستی..خوشحالم که دیگر شمن نیستی... و هر وقت یادت رفت و دلت برای آن عصای شمنی تنگ شد به باران نگاه کن و به خودت بگو ارزشش را دارد... 

من هم دیگر شمن نیستم...باور کن !  

                    

تائوی مهاجر

من میروم..زود تر از آنکه فکرش را می کردم...و هیچوقت برای رفتن دیر نیست..چیزی برای از دست دادن وجود ندارد...هیچ چیزی که سنگینت کند و به زمینی بچسباندت...بزرگ شده ام...و این را دوست می دارم.

قبیله

وظیفه یک انسان بزرگ، دیدن خوابهای بزرگ است برای قبیله 

  

-از جزوه های کلاس یونگ

چمدانها..

می دانید...قانونش این است...میدوی و میدوی برای رسیدن به چیزی یا حتی کسی... 

تا آخر آخرش یک نفس...ولی تنها همان قدم آخر را که می خواهی برداری...از هزار سال دویدن سخت تر است...پایت روی هوا خشک می شود...می مانی که اصلا آیا واقعا می خواهم؟  

دلت می خواهد همانجا بنشینی...بارها و بارها خواستنت را مرور کنی...و هر بار مزه گس خواستن و نخواستن همزمان را در یک قدمی بدست آوردن توی دهانت حس کنی...تردید می کنی..کمی عقب می کشی و بعد تمام آن راهی که دویده ای را به یاد می آوری... دلت می خواهد آن یک قدم را هم برداری و کار را تمام کنی اما بدون اینکه سرت را برگردانی هم می دانی که تمام پلهای پشت سرت خراب می شود..و تمام رشته ها بین تو و آنهایی که از لحظه هایت سهم داشته اند لاجرم پاره می شود...با همین یک قدم...و برای همیشه... 

مثل این می ماند که می میری و در جایی دیگر متولد می شوی... 

حالا..من تصمیم گرفته ام که آن قدم آخر را آخر های بهار بردارم...پایم را بلند کنم و بگذارم بیست هزار کیلومتر آنطرف تر...جایی که آنموقع پاییز است و اگر اینجا روز باشد ،آنجا حتما شب است... 

راستش را بخواهید ،راه رفتنی را باید رفت..اما مگر می شود آفتاب مهربان بهار را ندید و بوی جوانه های چنار تازه را نشنید و با دستهای لرزان علف های سبز توی باغ دایی جان را گره نزد و رفت ؟ 

( مگر می شود من تورا توی این زمستان سرد تنها بگذارم که هی توی خیابان بلرزی و راه خانه اتان دراز باشد و من نباشم که خانه را گرم کنم تا تو بیایی...)

دلم می لرزد...بیا فکر کنیم من همیشه همینجا می مانم ..توی خیابان پنجاه و هفتم ..و هر وقت که تو زنگ بزنی و دلت بخواهد که بنشینیم پشت مردها حرف بزنیم ،من قابلمه آش رشته ام را بر می دارم و ده دقیقه بعد هفت هشت تا کوچه پایینتر توی خانه اتان می بینمت...  

بیا فکر کنیم که این راه خیلی دور ،خیلی نزدیک است ...هیچ هم من نمی روم یک جایی که اگر امروز راه بیفتم فردا برسم به تو....بیا فکر کنیم که خواب میبینیم... 

             

همنام

همنام ،نزدیک است به زندگی خیلی از ما...پیشگویی نزدیک به حقیقت زندگی آینده امان در کشوری که ریشه هایمان مال آنجا نیست... 

اما چیزی که هست...چیزی که من در این داستان دوست داشتم..تجربه زندگی از میان اتفاقات ساده ، روز مره و تکراری است... که هر کسی در ابتدا قائل به خاص بودن آنهاست...فکر می کند : زندگی من ، تجربه های من... 

زمانی که همه چیز از دست می رود ، درست ترین زمان برای بازگشت به ریشه هاست... 

                         

امینه

امینه ، چه راست باشد چه دروغ ، حرفهایی دارد برای موجودی که همیشه وجودش گناه مجسم بوده ..من دلم می خواهد باورش کنم..و افتخار کنم به بودنش و زندگیش و به اینکه باور داشت به ممکن بودن  غیر ممکن ها ... 

سخت هم نیست برایم باور کردنش ..جده مادری من که اسمش کیمیا بیگم بود و روزهای زیادی از کودکی و سالهای اول نوجوانی من با او سپری می شد ، چیزی از امینه کم نداشت به درایت و هوشیاری و پاکدامنی ...قصه های او...که از خودش و بعدتر ها از بزرگترها شنیدم ، باعث شد که روی پاهایم بایستم همیشه...و دستگیر باشم به جای پا گیر.. 

گفته بودم ..این روزها زندگیم و رویاهایم را توی قصه ها پیدا میکنم... 

                                    

هزار خورشید تابان

هر چی که می خواستم توی این کتاب بود...اینکه آدمها چطور رنج می کشند و دوام می آورند و به بار می نشینند... 

                     

نا گفته ها...

من که تصمیم خودم را گرفته ام...وقتم را ، لحظه های عزیز زندگی کوتاهم را نمی فروشم به شما به مفت...اینقدر می آیم اینجا که خوب کار کنم و از کامل بودن آن لذت ببرم..نه آنطور که شما می خواهید از صبح تا شب..بدون هیچ مدیریتی یا پیشرفتی یا حتی حرکت کوچکی که امید بدهد به آدم...نه آنطور که مجبورم می کنید صبحانه نخورده و دست و رو نشسته ، خوب نخوابیده از استرس صبح زود فردا ، با لباسی که دوستش ندارم بیایم سر کار ... 

می خواهم بعد از ظهرهایم مال خودم باشد...ورزش کنم و آشپزی و فیلم های خوب ببینم و با دوستان مهربانم باشم...دیگر نمی خواهم خودم را ببینم که از خستگی یکوری افتاده ام روی کاناپه و بغض گلویم را گرفته باشد که: امروزم پس چه شد؟ سهم من از این روز کجا بود؟  

سالها بعد که وقت کافی برای نگاه کردن به پشت سرم داشته باشم ، خودم را نمی بخشم بخاطر به هیچ فروختن ثانیه های جوانیم...همانطور که پدرم و مادرم و همه آنهایی که می شناسم ، هنوز خودشان را نبخشیده اند...آنها حقیقتا ترجیح می دهند فقط همین لحظه هایی که مال خود خودشان بوده به یاد بیاورند... 

دلم برای شماها می سوزد...روز زیبایی هم داشته اید آیا ؟ فکر کرده اید به بیست سال دیگرتان که لنگان و لرزان حسرت روزهایی را می خورید که زندگی نکرده اید؟ 

رونوشت : آقای مدیر مهندسی و معاون محترمشان !