تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

ماهیها

هیچ عیبی ندارد اگر توی دنیای من فقط همین ماهیهای روی دیوار بمانند و همه ، همه آنهای دیگر بروند...حتی اگر صوفی کلاه بوقیم با آن ماه بالای سرش همانطور سماع کنان ترکم کند یا حتی آن پسرک سیاهٍ چشم رنگی با موهای وزوزی و خط های قشنگ  گردن یکهو از روی دیوار پاک شود...فقط می خواهم ماهیهای قرمز و نارنجی ام رقص کنان و تاب خوران توی آن حوض کوچک آبی باقی بمانند ...تا آخر دنیا...  

                      

تفاوتها

راحت بودن و سخت نگرفتن خوب است...یک جورهایی آدم خودش را از قید و بند هایی رها می کند...اما چیزی که برای من مهم است فرق توانستن و نخواستن با نتوانستن و نخواستن است... 

خوابها

آن مرد بیچاره را زجر می دادم ..با تعریف کردن از غذاهایی که لذت زنده بودن به آدم می دهند.. 

ریاضت می کشید و روزه بود و ضعف می کرد... 

و استاد یوگای قدیمم به آن پسر می گفت که من بایستی او می شدم... 

و بعد یکی که خیلی دوستم داشت و من نمی شناختمش ..جای من را توی یک عکس نشان می داد که خالی بود ...می گفت یک طوری که انگار روزهای زیادی منتظر بوده...  تنبور را تو باید دست بگیری...هیچ کس بهتر از تو نیست...چیزی دیده بود انگار..که خودم نمی دانستم 

و آن مسجدی که پر بود از زنها که نماز می خواندند و چادرهایشان رنگی بود... من خواب بودم اما همان کنار و فکر می کردم که اینجا کی پر شد از آدمها...

یا حتی اینکه گم شده بودم توی شهر و پولم و موبایم را توی کیف توی ماشین جا گذاشته بودم...و عجیب سرگشته بودم توی شهری که همه چیزش زیادی لوکس بود و زیادی آدمهایش پول دار و تمیز بودند...و همه می رفتند که توی یک رستوران خیلی بزرگ و گران که ته یک فروشگاه پر از جنس های خوشگل گرانقیمت به درد نخور بود غذا بخورند...و من می دانستم که قبلا اینجا بوده ام...اما نمی دانم که کجا بود..گم شده بودم و گرسنه بودم و پول نداشتم...

 

هر چه باشد ...خودم که خوب می دانم چه شده...

من که می دانم گم شدن یعنی چه...و به فراموشی سپردن تمام معنی ها...و زندگی کردن با تمام بوها و مزه های خوب ...با شادیهای کوچک بیخودی ...من که آن پیرمرد روحانی گرسنه رنجور را مدتهاست که رها کرده ام و نمی فهممش دیگر که چرا...

 

خیلی وقت است دیگر که صدای تنبور را فروخته ام به گیتار راک...و مانتراها را به فریادهای اسکورپیون.. 

 

یک صدایی مدام توی سرم تکرار می شود که : کدام قله ...کدام اوج

بی رنگی...

توی زندگی آدم روزهایی هستند که بودن و نبودنشان فرقی نمی کند... اینقدر همه چیز معمولی و ساده و بی تغییر است... می آیند و می روند و انگار که یک روز هی برایت تکرار می شود...حرفی برای گفتن نداری ..چیزی برای نوشتن..جایی برای رفتن... 

انگار نه انگار که روزهایی هم بوده است که هر لحظه اش رنگ و بو و مزه خودش را داشته...حتی اگر تلخ...حتی اگر سیاه... 

این روزهای یک نواخت بی رنگ بی بو...شاید معنای خودشان را دارند...شاید بعد ها بنشینم و برای خودم این خواب زمستانی را تفسیر کنم... 

هر چه که هست...این ارامش قبل از طوفان ارامتر از آنی است که بتوانم بیدار بمانم...  

       

قاه قاه می خندی به تمام آنچه که در گذشته هایت اتفاق افتاده ..آنقدر که اشک از گوشه چشمهایت سرازیر می شود ...به حماقت های خودت و آنهای دیگر... و فکر می کنی که چه راحت می شود اشتباه کرد و چه آسان می شود نفهمید... 

حتی اگر این اشتباه ها و نفهمی ها دردناک ترین زخم ها را در تو کاشته باشند... 

حتی اگر مدتها تو را  در اسارت خودشان گرفته باشند... 

می خندی ...و به خودت می گویی : رها شده ام... 

                       

راه...

ما با تصمیماتمان و نحوه زندگیمان لاجرم به خودمان یا بعضی آدمها آسیب میزنیم.. 

در مقابل این واقعیت دو راه بیشتر نداریم : 

یا هیچ تصمیمی نگیریم و هیچ جا نرویم و هیچ کاری نکنیم جز آنچه در قالب های تعریف شده از ما انتظار دارند...یا برویم و خودمان را زندگی کنیم و مسئولیت احساسات و عواطف و نیازهای آدمها را بیندازیم گردن خودشان... 

راه دوم گرچه بی رحمانه تر و سخت تر است..گرچه که تنها می مانی و بی قرار..هرچند که وجدانت مدام به تو نهیب می زند و مسئولیت های خانوادگی و اجتماعیت را به یادت می آورد...اما چه می شود کرد...آدم ها با هم فرق می کنند...   

         

به من بگو چرا-۲

بعضی وقتها تنهایی که خودش یک جور درد است ...می شود درمان خیلی از دردهای آدم...

به من بگو چرا-۱

اغلب آدم ها نمی توانم هایشان را بیشتر از می توانم ها دوست دارند...

همیشه وقت هست که بخواهی یک چیزهایی را اصلاح کنی..هر چیزی را که فکر کنی سر جای خودش نیست یا یک جاییش لنگ می زند یا می شود بهترش کرد...

این که ببینی این حس بهتر کردن و درست کردن هنوز توی تو هست علامت این است که آن روح خداگونه درونت هنوز کار می کند...همان نفسی که یک روزی یک خدایی در تو دمید و خواست که مثل خودش باشی...

من این را دوست دارم...چه توی خودم چه توی هر کس دیگری ...

هیچ عیبی ندارد که خسته ام که خوابم می آید ..که صبح ناشتا پنجاه سی سی خون داده ام و هنوز ضعف دارم...که امروز ناهار قرمه سبزی کثافت شرکت را نتوانستم بخورم و حسابی گرسنه ام...هیچ اشکالی هم ندارد که خانه ام حسابی کثیف شده و ظرف ها و لباسهایم را هم نشسته ام...این هم که اینجا هوا بد است و شلوغ است و دم دم های غروب دم می کند و بوی آدمهای عرق کرده می دهد دلیل نمی شود...

می مانم... یک چند ساعت دیگر می مانم...وسط این نقشه های آ-یک با تمام اشکالهایشان وول می خورم ... سرتاپایشان را می گردم ..پیدا میکنم ..می نویسم...دور غلط ها ابر می کشم و توی مربع های زرد آکروبات کامنت می گذارم...می خواهم تمام شود...می خواهم این کار را امروز تمام کنم...

اینطوری ٬شب که می رسم خانه و روی کاناپه می افتم و لابلای لباسهایی که دور و برم ریخته و کتابها و همه چیزهای دیگر از حال می روم ٬ یک جور ذوق خوب توی دلم هست که وقتی صبح فردا از خواب بیدار می شوم همه چیز را قشنگ تر می بینم...