تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

آیینه رویا...

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

                              یا جام باده یا قصه کوتاه...

کار من

سیگار و چایم را بر می دارم و می چپم توی اتاق کنفرانس...در را قفل می کنم پشت سرم..

برنامه ظهرهایم همین است...

ده دقیقه ای آرامم...بی هیچ حضور مضطرب کننده ای...

فکر می کنم این هم خودش خوب است...یک سی سالی  ،‌سی و پنج سالی کار می کنم..

به امنیت آدمها در برابر آتش سوزی ، انفجار یا گرما و سرما می پردازم...

به اینکه چگونه می توانم کاری کنم که توی یک سایت استخراج و تصفیه گاز یا یک نیروگاه گازی یا حتی زیر سقف خانه ای کسی آسیبی نبیند از دیوانگی های طبیعت...

همیشه فکر می کردم چقدر این سر و کار داشتن با پمپ و لوله و مخزن و با اینهمه عدد و رقم و فرمول دور است از طبیعت مادرانه من...

حالا اما فکر می کنم به جان آدمها و برنامه محاسبات رینگ آتش نشانی را دوباره و دوباره ران می کنم برای هر احتمال کوچکی که توی سیستم باعث اختلال در سرعت و فشار شود...

مدت هاست که دیگر موضوعات معنوی صرف...روشن ضمیر شدن و از چرخه کارما خارج شدن به کار زندگیم نمی آید...

آن کودک الهی پر مدعا رهایم کرده حالا...

رسالتم گذراندن همین زندگی کوتاه است...و شکیبایی در رنج و جشن گرفتن شادیهای کوچک کوچک...

گفته بودم...من آن درها ی خیلی بزرگ را که رو به آسمان باز می شدند رها کرده ام...

             

دوام

این عجیب است برایم که همه چیز توی این دنیا در عین مهم بودن چه بی اهمیت است...

می دانم که تناقض است ...زندگی انگار باور همین تضاد هاست...

یک روزی فکر می کردم اگر نباشی من دوام نمی آورم...

تو می گفتی مادرم مرد و من زنده ماندم...

آن یکی فکر می کرد که نمی تواند تحمل کند و کرد...

توی جنگ و بمباران ..توی تحریم...توی تنهایی...

آدم جان به در می برد...می ماند...

به نظر می رسد هیچ چیز به آن مهمی که به نظر می رسد نیست...

همانطور که خوابهایمان خیلی جدی نیستند...و رویاها...

و مرگ...

                    

خواب

صبح بود که زنگ زدی و گفتی که خوابم را دیده ای...

نمی خواستم بدانی...

من هر شب از میان راه باریکی به دیدارت می آیم...همانجا می مانم تا صبح...

خوب نگاهت می کنم...آنقدر که برای یک روز دیگر جان داشته باشم...

صبح بر می گردم ...قلبم از تو گرم است...

فقط دیشب نبود..

من هر شب توی خوابهای تو راه می روم...

تا همیشه...

لحظه سرد

زندگیمان تمام شد توی این انتظار کشیدن ها...

تو هی مینشینی آه می کشی منتظر منی تا از راه برسم..جوانی خودت را توی چشمهایم ببینی...

من منتظرم یک روزی یک چیزی بشود...چه می دانم.. آن که دوستش دارم سری به من بزند...یا این برف ها تمام شود و بروم پیش آیدین نقاشی یاد بگیرم...یا یک خبری از این پروسه لعنتی برسد...یا این آخر هفته بیاید کمی بخوابم... یا ...یا ...

دیگر دلم نمی خواهد منتظر چیزی باشم...دلم می خواهد همینجا بمانم ...توی این لحظه سرد..و عطر برف تازه را با یک عالم هوای منجمد خوب بکشم توی ریه هایم...دماغم یخ کند و بلرزم از سرما...

اینطوری حداقل نمی دوم برای رسیدن به آن لحظه آخر...می ایستم و همه چیز رقص کنان از کنارم می گذرد...زندگی خوبتر است...

  

 

دعا

"خداوندا ،ما را در برابر کسانی که دوستمان دارند ،محافظت فرما !"

کریستین بوبن- ژه

در ستایش سادگی...

حالا دیگر فکر می کنم آن بهشت موعود -اگر واقعا وجود داشته باشد-مال آدمهای معمولی ساده است...همین هایی که هر روز می بینیشان که هیچ انگاره بزرگی جز خود زندگی ندارند...باورهای ساده...زندگی های ساده..آرزوهای ساده...یک چشمشان به زمین است و یک چشمشان به آسمان ...به ساده ترین بهانه ها شاد می شوند یا غم می گیردشان ولی همه چیز جز خاطرات گذشته های دور زود از یادشان می رود...آدمهای بدجنسی ها و نیکی های کوچک و فهمیدنی...

این آدمها گرچه همیشه احساس می کنند «به آن خوبی که باید باشند» نیستند...اما هیچ ایده واضحی هم از آن همه خوبی و بزرگی ندارند...لذا همیشه و همیشه با همین احساس گناه دائمی زندگی می کنند و حسرت می خورند به حال آنهایی که واقعا «خوب» بوده اند و تا جایی هم که بشود آنها را دور از دسترس تر نشان می دهند که همیشه توی همین گوشه امن خیلی خوب نبودن بمانند و بگذرانند...

مرز بندی های ساده...باید و نباید های ساده...زندگی کردن توی یک اتاق روشن دربسته ...با خیال اینکه هر رنجی حتما دلیل گناهیست ...و پاک می شود و بخشیده می شود آدم با این رنج های گوناگون غریب..

...هر چه باشد...همه چیز انگار به همین سادگیست...

      

هفتادمین

آموزش های من ساده اند.
عمل کردن به آن ها راحت است؛
با وجود زیرکی تان از آن ها سر در نمی آورد
و اگر سعی در عمل کردن به آن ها کنید، شکست می خورید.
آموزش های من از جهان هم قدیمی تر است.
چگونه می توانید معانی آن ها را در یابید؟
اگر می خواهید مرا بشناسید،
به عمق دل خود بنگرید.

(برگرفته از دائو د جینگ)

                          

پرسش

دیر می آیم و زود می روم...صبحها می گویم بانک بودم ٬ قسط داشتم ٬ ترافیک بود...عصرها هم می گویم کلاس دارم ٬‌وقت دکتر دارم...می روم خانه می رقصم برای دلم...بعضی وقتها هم فیلم خوب می بینم...یا می نشینم در خلوت با کسانی که دوست می دارم...

اینجا زنها مقنعه می پوشند با کفشهای صدا دار سیاه...مجبورند خوب...من اما روسری های گلدار زیاد دارم...آبی ٬ سبز...می گویم گواتر دارم دکتر گفته سیاه نپوشم...گواهی می آورم ..کنار کتانی های سفیدم هم دو تا راه بنفش هست...صدا هم نمی دهد...از همه قد کوتاه ترم...

روزی سه بار می روم صورتم را می شویم...نفسم تازه می شود...به خودم می گویم اینها چطوری زیر رنگ و روغن زندگی می کنند...جای بخیه های کنار بینی شان را قایم می کنند زیر پودر...

دوست دارم سیب هایی را که توی ناهار خوری می دهند هی بالا پرت کنم و بگیرمشان در تمام پله های چهار طبقه ...بیایم توی سالن قاه قاه بخندم و گازشان بزنم...خارت خارت...

می گویم روز اول از من نپرسیدید که دیوانه ام یا نه...از کارهایم پرسیدید و از همه چیز ..من می گفتم بهتان اگر می پرسیدید...می گفتم که من این خمودگی نا جور را نمی پسندم برای لحظه های زندگیم...می گفتم که باور نمی کنم که شما عین نه ساعت را و تمام آن ساعتهای اضافه را می خوانید و می نویسید...و اصلابه چیزی فکر نمی کنید و اصلا هزار تا چیز جورو ناجور هی نمی آید جلوی چشمهایتان ...

می گفتم همان روز ...نپرسیدید اما...

                     

معما

یک جوری سخته...

تو برای یکی جایی هستی که کس دیگری برای توست...

می توانی پیشگویی کنی به راحتی...

هر قدمی که بر می داری همان قدمی است که آن دیگری درباره تو بر می دارد...

تلخ است...