اینکه همه ما در یک دنیا زندگی می کنیم ،مثل هم راه می رویم و غذا می خوریم و نفس می کشیم و می میریم ،اما هیچ درکی از روحیات ، تفکرات ، احساسات و مشکلات یکدیگر نداریم خیلی جالب است...
حالا هی تو بیا به من بگو چرا وقت رفتن خداحافظی نکردی...چه می دانی که چقدر سخت بود...چه می دانی که من از این خداحافظی کردن چقدر عذاب می کشم...چه می دانی که شاید دلم نمی خواست بنشینم روی پله خانه اتان ،زار بزنم و بگویم من غلط کردم هیچ هم دلم نمی خواهد بروم آنطرف دنیا زندگی کنم...
چه می دانی که توی این یک ماه هزار سال پیر شده ام...
پس چرا برنمیگردی؟ از قضاوت دیگران میترسی؟
دوست جات پیری هم عالمی دارد خیالی نیست.ولی از تو که پنهان منهم فکر روزی را می کنم که باید بقچه ببندم چه بسا هم که ترسیدم و نبستم
گفتم که ما آدمها مثل هم راه می رویم و غذا می خوریم و نفس می کشیم اما هیچ درکی از مشکلات یکدیگر نداریم...حالا تو فکرکن که من می ترسم...تو فکر کن که قضاوت آدمها برای من مهم است...
چرا وقت رفتن خداحافظی نکردی ی ی ی ی ی ی ی ی !!!!!
دوستی میگفت...
آدمیان پنجره های بسته را ماننده اند؛
دیدار آری
ملاقات هرگز