به خودم می گویم این روزهای بیکاری و بی کسی چه خوب هستند...انگار بعد از سی سال زندگی در غوغای شهر ، پناه برده باشی به دهی که هیچ کس آشنای تو نیست...
صبح ها که بیدار می شوم تنها دغدغه ام درست کردن نهاری است که تا ظهر بوی زعفرانی که مادر بدرقه راهم کرده ،پیچیده باشد همه جا...و دیگر هیچ...
نه دیرم می شود و نه زود می رسم ...کسی در هیچ جای این دیار منتظرم نیست..
انگار صدای آدم ها از دور می رسد که آه...بحران ،بی کاری ،بی پولی...من به مورچه های توی حیاط نگاه می کنم و توی دلم می گویم هیچ کس گرسنه نمی ماند ...من هم..
فکر می کنم که حرص می زنیم برای چه؟..رسیدن به کجا؟...فتح کدام قله های بلند دست نایافتنی ؟...و باز فکر می کنم از کی شروع کردیم به ترسیدن از آینده های نیامده...فرار از گذشته های دردناک...
پدرم می گوید باید وضعیتت بهتر از قبل شود ،باید جدی تر فکر کنی به همه چیز!...و من می گویم جدی تر فکر می کنم...فکر های جدی تری دارم...اما او صدای آرامم را نمی شنود که آخر دنیا با ما شوخی دارد پدر جان...ما را می خواهد که لبخند بزنیم و در سکوت نگاه کنیم به دستهای شعبده بازی که هر لحظه برایمان برگ تازه ای رو می کند...می خواهد که قاه قاه بخندیم وقتی توی دستمان هیچ حکمی نیست و باز بازی کنیم...تا آخر بازی که همه دست ها را باخته ایم و بعد بگوییم خداحافظ ..به نرمی و رضایت..و به خانه برویم...
این روزها روی زمین راه می روم و نگاهم به آسمان است...آسمان کوتاه و فیروزه ای پر رنگ.. من جدی تر فکر می کنم به آسمان..به آبی فیروزه ای خالص...به ابرهای سفید تمیز...و به باد...باد سرد قطب که بوی یخ می دهد...من جدی تر فکر می کنم به مرغ های دریایی کنار آب ...به پرواز ساکتشان بر فراز موج...و یادم می افتد که جاناتان ،مرغ دریایی اولین قهرمان زندگی من بود...
این متن ات را دوست می دارم.
در این "بازی"، تو بازی که ببازی...
و تنها در این بازی:
بازنده برنده است
چندی از حرفهای دلم را چه زیبا گفتید.
سلام!
درست نمیدونم که از چه زمانی شروع کردم به خوندن نوشته هات
از خیلی پیش تر ها
و با هر نوشته و پستی که اینجا ازت خوندم به یکی از قسمتهای پنهان درونم بر خوردم و یافتمش
خطوط و جمله بندی های ساده ات همیشه منو به عمیق ترین افکار وادار میکنه ، نوع نگاهت به زندگی رو دوست دارم و به خاطرش تحسینت میکنم
همیشه شاد و پر انرژی باشی
بازم میام ....
سلام
بار اولم هست که به شما سر می زنم
نوشته هات خیلی به دلم میشینه
خوشحال میشم به من هم سر بزنی
فعلا بای
شک نکن که مهم فقط خواسته ی تو
و آرامش توست.
!...!
این اصرار شدید ما به جدّی فکر کردن. چیزی جز طولانی تر کردن راه نیست از نظر من. همین جدّی فکر نکردن آرامش بیشتری داره. و در اون آرامش شاید بشه زندگی کرد.
کجایی دختر؟