تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

یک وقتهایی انگار تصمیم گرفتن سخت ترین کار دنیاست...یک طرف باز کار و پول و یک عالم امکان جدید..یک طرف بودن با کسی که انگار سالها منتظر آمدنش بوده ای...یک طرف باز آن نقاب مردانگی سخت ، یک طرف زن بودن ، خود خودت بودن و نوازش و آسایش و رویای خانواده ای برای خود داشتن... 

می نشینم خیال می بافم که باز خانه ای خواهم داشت و زندگیم چه آسان می شود در گذر هفته های پر کار و خوشگذرانی های آخر هفته...حجم تنهایی بزرگ اما دلم را می لرزاند...می دانم که هرگز هیچ کس مثل تو دوستم نداشته..آنقدر که فکر کنم به سالهای زیاد با هم بودن...تردید تمام وجودم را می لرزاند ...اینکه شبی بیایم خانه و دلم پر بزند برای نگاه آبیت ...اینکه با آن پولها تمام دنیا را بگردم و هیچ کس مثل تو نباشد...اینکه تنها بمانم تمام عمر و هیچ کس دیگر نباشد که حرفهایم را بشنود آنطور که تو می شنوی... 

دلم می خواهد همه اینها را رها کنم ،بیایم بمانم با تو...و هر بار بنشینیم با هم فکر کنیم و رویا ببافیم برای فرداها..و تو باز عکس آن جزیره وسط رود را برایم بکشی که من هستم و خودت و آن دو تا آدم کوچک را که می کشی از خنده ضعف کنی... 

می دانی...من سالها توی این رود شنا کرده ام...و همیشه از همه چیز ترسیده ام...و عادت کرده ام به شنا کردن بر خلاف جریان آبی که به پرتگاه می ریخت...خسته ام و این جزیره آرام تو ، برایم وسوسه کننده است...بیش از حد وسوسه کننده است...آنقدر که رها کنم دست و پا زدن را...و خو بگیرم به امنیت خاک...سخت است...تصمیم گرفتن برایم سخت است...خیلی سخت...

پاییز

برگهای درختچه های توی حیاط ،همه زرد شده اند...همه ریخته اند...صبح سرد مه گرفته ایست... 

جارو را بر می دارم با دو کیسه بزرگ...هوا خیس است...یک پرنده ای که اسمش را نمی دانم روی بالاترین شاخه آواز می خواند...سگ همسایه پشتی هم یک بند واق واق می کند..صدای هیچ آدمیزادی اما نیست... 

شروع می کنم...دور تا دور حیاط..روی قلوه سنگهای توی باغچه..پای درختها..یک جوری که هیچ برگ زردی نمانده باشد..کیسه ها را گره می زنم و می گذارم کنار سطل... 

کمرم را صاف می کنم..با خودم می گویم : اینطوری وقتی بهار سرشاخه ها جوانه بزنند ، قشنگیشان بیشتر به چشم می آید... 

چشم هایم را می بند م و دیوارهای حیاط را می بینم که سبز سبز شده اند...و فکر می کنم تا آن موقع من هم سبز شده ام...من هم جوانه زده ام.. 

خوب است که برگهای زردم را جارو می کنم...خوب است...

یه دل اینجا..یه دل اونجا...

من اینجا به یاد یک نفرخاطره بازی میکنم و به یاد یک نفرخورشت بادمجان های خوشمزه درست می کنم...به یاد یک آدمهایی مست می شوم و به یاد یک نفر گانز گوش می کنم...به یاد پدرم کلاس بوکس می روم و به یاد مادرم یک صبح هایی نماز می خوانم...حتی به یاد یک نفر که هیچ وقت باورم نداشت توی خیابان راه می روم و توی شیشه ها خودم را میبینم که دیگر قوز نمی کنم...من اینجا به یاد یک نفر با ویولن زن روی بام می رقصم و به یاد یک نفر گریه می کنم...و دلم برای آن یکی که آن سر دنیاست تنگ می شود...

آی همه آن هایی که من را می شناسید...تمام لحظه هایم بوی شما را می دهد...بوی شما که پیشتر ها لحظه هایم را ساخته اید...بوی شما که دوستتان دارم..شما که دوستم دارید...

جاناتان ،‌مرغ دریایی

به خودم می گویم این روزهای بیکاری و بی کسی چه خوب هستند...انگار بعد از سی سال زندگی در غوغای شهر ، پناه برده باشی به دهی که هیچ کس آشنای تو نیست... 

صبح ها که بیدار می شوم تنها دغدغه ام درست کردن نهاری است که تا ظهر بوی زعفرانی که مادر بدرقه راهم کرده ،پیچیده باشد همه جا...و دیگر هیچ... 

نه دیرم می شود و نه زود می رسم ...کسی در هیچ جای این دیار منتظرم نیست.. 

انگار صدای آدم ها از دور می رسد که آه...بحران ،‌بی کاری‌ ،‌بی پولی...من به مورچه های توی حیاط نگاه می کنم و توی دلم می گویم هیچ کس گرسنه نمی ماند ...من هم.. 

فکر می کنم که حرص می زنیم برای چه؟..رسیدن به کجا؟...فتح کدام قله های بلند دست نایافتنی ؟...و باز فکر می کنم از کی شروع کردیم به ترسیدن از آینده های نیامده...فرار از گذشته های دردناک... 

پدرم می گوید باید وضعیتت بهتر از قبل شود ،‌باید جدی تر فکر کنی به همه چیز!...و من می گویم جدی تر فکر می کنم...فکر های جدی تری دارم...اما او صدای آرامم را نمی شنود که آخر دنیا با ما شوخی دارد پدر جان...ما را می خواهد که لبخند بزنیم و در سکوت نگاه کنیم به دستهای شعبده بازی که هر لحظه برایمان برگ تازه ای رو می کند...می خواهد که قاه قاه بخندیم وقتی توی دستمان هیچ حکمی نیست و باز بازی کنیم...تا آخر بازی که همه دست ها را باخته ایم و بعد بگوییم خداحافظ ..به نرمی و رضایت..و به خانه برویم... 

این روزها روی زمین راه می روم و نگاهم به آسمان است...آسمان کوتاه و فیروزه ای پر رنگ.. من جدی تر فکر می کنم به آسمان..به آبی فیروزه ای خالص...به ابرهای سفید تمیز...و به باد...باد سرد قطب که بوی یخ می دهد...من جدی تر فکر می کنم به مرغ های دریایی کنار آب ...به پرواز ساکتشان بر فراز موج...و یادم می افتد که جاناتان ،مرغ دریایی اولین قهرمان زندگی من بود... 

            

سودوکو

من می گویم زندگی آدم یک سودوکوی ۹در ۹ است...اینکه جای همه عددها معلوم است..ولی باید بگردی و پیدایشان کنی...آنهم اینطوری که بگویی اینجا مثلا ۱ نمی تواند باشد ،۲ هم نیست و ۳ یا ۴ یا ۶ و همینطوری می روی تا آخر...اینطوری عدد توی آن خانه پیدا می شود...حالا تو بیا بگو الان این را می خواهم یا آن کار را می کنم...جای این لحظه را هیچ چیز جز آن چه که باید باشد نمی تواند پر کند...واگرنه تمام جدول غلط از آب در می آید... 

یک چیز دیگر هم اینکه وقتی به یک جدول حل شده  نگاه می کنی ،چیزی جز یک سری عددهای به هم ریخته نمی بینی ،ولی میدانی که توی این به هم ریختگی نظم و قانون خاصی وجود دارد .. 

درست همانطوری که توی تمام این لحظه ها و روزهای به هم ریخته ،نظم و قانون خاصی هست که تو را جلو می برد و نمی دانم های دیروزت را تبدیل به دانستگی های فردایت می کند... 

این روزها کتاب دویست سودوکوی حل نشده مدام توی کله پشتی ام است..توی هر لحظه ای که پیدا می کنم بازش می کنم و حتی شده یک عدد را پیدا می کنم ...کتاب را که می بندم ، نگاه می کنم ببینم توی این لحظه ای که می آید چه چیزی برای من نیست...تا برسم به آن چیزی که هست...و فکر میکنم اینطوری بقیه جدول درست از آب در می آید...هر عدی جای خودش... 

                           

دوستم می گفت فرآیند دانستن برگشت پذیر نیست... 

این جمله چند روز است که هی توی سرم تکرار می شود...دیده ای یک حرفهایی را می شنوی و تک تک کلمه ها برایت آشناست اما یک معنی بزرگتری که با کلمه گفته نمی شود و با گوش شنیده نمی شود ،می نشیند توی قلبت...سنگین است و به درون می کشاندت...چند روز با خودت کلنجار می روی تا یواش یواش به وزنش عادت کنی...و بعد این حجم جدید تاثیر می گذارد روی تمام زندگیت...رنگ همه چیز را عوض می کند...انگار زندگیت را با یک نور تازه نگاه می کنی... 

 

این جمله همین است برای من...حتی اگر بخواهی هم نمی توانی...چیزی را که دانسته ای ،‌می ماند با تو برای همیشه...

مثل...

یک دستی انگار میرود آن دور دورها یک نفر را پیدا می کند از اعماق خاطره های فراموش شده ،می آورد می نشاندش جلوی رویت ... 

یکهو می بینی یک ساعت است که با خودت می خندی ، گریه می کنی ،حرف میزنی... 

وقتی به خودت می آیی یک چیزی توی قلبت هست که یکجوری گرمتر و شادتر از قبل است...یک جور جریان سیال گرم...مثل محبت...مثل دوستی...مثل دوست داشتن...

شکایت

اینکه همه ما در یک دنیا زندگی می کنیم ،مثل هم راه می رویم و غذا می خوریم و نفس می کشیم و می میریم ،اما هیچ درکی از روحیات ، تفکرات ، احساسات و مشکلات یکدیگر نداریم خیلی جالب است... 

حالا هی تو بیا به من بگو چرا وقت رفتن خداحافظی نکردی...چه می دانی که چقدر سخت بود...چه می دانی که من از این خداحافظی کردن چقدر عذاب می کشم...چه می دانی که شاید دلم نمی خواست بنشینم روی پله خانه اتان ،زار بزنم و بگویم من غلط کردم هیچ هم دلم نمی خواهد بروم آنطرف دنیا زندگی کنم...  

چه می دانی که توی این یک ماه هزار سال پیر شده ام...

سفرنامه -۲

هر چیزی فقط یک بار آدم را ذوق زده می کند...بار دوم که همان را می بینی فقط به یاد ذوق زدگی بار اول خوشحال می شوی...حالا بعد از سه هفته ،صبحانه خوری سر کوچه آنقدر تکراری شده که دلت یک جای جدید بخواهد و لبخند آدمها هم و لباسهای راحتی و همه چیز های دیگر...  طبیعت آدمیزاد است دیگر... 

ولی وقتی همه آن چیزهایی را که به نظرت جالب آمده یک جایی می نویسی ،بعد ها که می آیی و می خوانی حالت خوب می شود...خوشحال می شوی و می فهمی توی این روند تکراری شدن چیزی را که از دست داده ای دقت به جزییات کوچک و ظاهرا بی اهمیت است ...انگار وقتی چیزی را دوباره می بینیم به همان تصویر اولی نگاه می کنیم... 

اینطوری می شود که همیشه دلمان چیزهای تازه می خواهد...و فکر می کنیم خوب...این آدمی که امروز دیدم همانی است که دیروز دیدم یا این جایی که دیروز رفتم یا آن نیمکتی که دیروز رویش نشستم... 

کم کمک فکر می کنی خودت هم تکراری شده ای ...همانی هستی که همیشه بوده ای...با همان فکر های همیشگی و عادت ها و همه چیز... 

اینطوری می شود که آدمها می میرند...زودتر از آنکه بدنشان مرده باشد...بخاطر همین است که من "کوری" ساراماگو را اینهمه دوست دارم...

سفرنامه-1

هنوز باور نکرده ام...یک نفر توی سرم می گوید بیدار می شوی به زودی و باز باید به کاج بلند توی حیاط سلام کنی ...ماشینت را برداری و بروی سر کار ..از سر یوسف آباد تا کوچه تابان جردن... 

صبح می شود اما بیدار می شوم و به شهری که زیر پنجره ام  تا دریا گسترده شده سلام می کنم...و به آسمان که آبی است...مثل شهر بچگی هایم...به همان صافی فیروزه ای زلال. ...