تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

همه جا که ساکت باشد ،دنیای بیرونت که آرام باشد ، صداها را بهتر می شنوی...تیک و تاک ثانیه ها را که رو به یک سو دارند ، ضربان آرام روی شاهرگت را ...و از همه بیشتر آن صدای گنگی را که آمد و توی خواب گفت: آنطرفش هیچ چیز نیست..چشمهایت را که ببندی همه چیز تمام میشود...

از سالی که گذشت...

دلم می خواهد نترسم...و اعتماد کنم به جریان زندگی ...و این را وقتی نمی گویم که جیب هایم پر است و شکمم سیر...الان که هر چه داشته ام را باخته ام می گویم...و فکر میکنم همیشه زندگی چیزی را که می خواهیم به ما نمی دهد...

من آمده ام این سر دنیا  و اینهمه منتظر مانده ام تا بیایم و هر چه داشته ام را دیگر ندارم و تو پیدا شده ای که باز مرا به یک سر دیگر دنیا ببری و من نمیدانم چرا...فقط می دانم یکی می خواسته که الان تو را به من بدهد...نه دیروزها که آنجا بودم و نه فرداها که معلوم نیست کجا..همین الان که اینجا هستم و تازه دیوارها و درختها و اسمان اینجا را یاد گرفته ام و دوستش دارم و همه چیز... 

یک نفر که من نمی دانم کیست می خواسته که من به اینجا برسم...و اینجا هیچ چیز نداشته باشم و از تمام غرور من بودنم خالی شده باشم و هیچکس نباشم..و تو را به من بدهد...که همه چیز را برایم معنا کنی...که آن صورتک سخت مرد انه را از من بگیری ...که دستهایم را که از ترس مشت شده اند باز کنی و دلم را که از ترس می تپد ارام کنی به کلمه...که صدایت از آن دور دستها بیاید و بلرزد از عشق... و خوابهای رنگی کودکیم را تعبیر کند...  

یک نفر می خواسته که من حالا فقط یک راه برای رفتن داشته باشم...مثل رودی که از کوه به دریا می رسد...


نعمت

رویش را به من میکند و ریز ریز میخندد..میدانم چرا ..دوتا دختر ،قد بلند و بلوند از روبرو می آیند..یکیشان یک شاخه گل رز ظریف روی سینه اش خالکوبی کرده و دارد به آن یکی نشانش میدهد...

-همین دیروز بود که بهش گفتم بابا خوش به حالت به خدا نعمت، ..آفرین به شانست...اینجا چقدر دختر خوشگل ریخته ..اصلا تو باید بیشتر پول بدی واسه اینکه ما ی بدبخت فقط میایم مدرسه و میریم و لی تو هر روز میای اینهمه صفا می کنی و خوش میگذرونی...-

هنوز دارد ریز ریز می خندد..بر می گردم و با داد بهش میگم : پاشو ، پاشو برو بالا به رییس اینجا بگو من میخوام بیشتر پول بدم...-قهقهه میزند و ریسه میرود...-پاشو ،پاشو میگم بهت...برو بالا بگو اینجا خیلی خوبه من میخوام اصلا شبم همینجا بخوابم...-غش میکند از خنده و چشمهایش توی عینک ته استکانی محو تر میشود...

معلم از که خانواده هایمان پرسید ، که کجایی هستیم ، برادرها و خواهرهایمان کجا هستند ،فقط جواب داد : ماین لبن ایست اندره *..من میدانستم که خوشحال است حالا که ما از پشت آن شیشه کلفت چشمهایش را نمی بینیم..

پنج ما ه پیش ، روز دوم کلاس به من گفت : من بیست سال سرباز بودم ..سرباز پ.ک.ک...بعدش دستگیر شدم افتادم دست ایرانی ها...میدان آزادی بلدی ؟ گفتم آره....خندید..

همانجا توی زندان فارسی یاد گرفته بود...ازش پرسیدم : نعمت ، چند تا آدم کشتی ؟ گفت هیچی...این را جرات کردم بپرسم...اما این که چرا به غیر از صورتش تقریبا تمام بدنش سوخته را نه....دلم نخواست بپرسم...دلم نمیخواهد بدانم....


*زندگی من جور دیگریست


موزه

...تمام پانزده هزار سال زندگی آدم روی این جلگه کوچک سبز را رها کردم و تمام تاریخ صنعت دیروز و امروز را و لباسها و کفشها و فرش های پانصد سال پیش را و تمام خاطره کلیسا را ...و چسبیدم به سال های هزار و نهصد و شصت تا هفتاد و یک که زنها برای حق رای با مردها جنگیدند و مردها در رفراندومی که هیچ زنی در آن حق رای نداشت با شصت و نه در صد آرا رای دادند به این که زنها باید به جای دخالت کردن در پالیتیک بنشینند بچه ها را بزرگ کنند و تبلیغات انتخاباتشان هم یک پوستر هیولا بود که یک مگس روی پستانکی نشسته بود و دستهایش را به هم می مالید...

 عکس های زیادی دیدم از زنها  توی خیابان و دادگاه و هزار جای دیگر  که اصلا دیگر بعد از جنگ جهانی دوم مال توی خانه نشستن نبودند ، چهار سال بود که در نبود مردها کارخانه ها را سرپا نگه داشته بودند و با کار توی مزرعه شکم خودشان و بچه ها را سیر کرده بودند..جنگ به آنها ثابت کرده بود که مردها چندان هم مدیران خوبی برای جامعه جهانی نیستند..حالا باید برای حق اظهار نظر می جنگیدند و حتما حتما فحش می خوردند و هزار جور لقب جور و ناجور را تحمل می کردند تا چیزی باشند بیش از آنچه که ارباب های مرد از آنها می خواستند...

چهل سال...فقط چهل سال پیش در دنیایی که ادعای پیشرفت و تمدن میکند ، نیمی از انسانها حق اظهار نظر و طبعا فکر کردن نداشته اند...پنج سال قبل از به دنیا آمدن من ، همه مردها توی دادگاه به زنی که می خواست وکالت بخواند و حق نداشت و به عدالت آنها پناه آورده بود خندیدند...

ایستاده بودم آن وسط و تمام مجسمه ها و نقاشیها و ظرفهای سرامیک عتیقه دور سرم می چرخیدند...یک جوری دلم می خواست فرار کنم از تمام هزاره های تاریخ مردانه...از تمام تفنگ ها و زره های صد ها سال پیش...بیایم خانه ، بافتنی ام را دستم بگیرم و به هیچ چیز فکر نکنم...به هیچ چیز !

                              


تابستان

ریحان ها و جعفری ها باغچه را پر کرده اند...باد می پیچد توی این سفره بنفش و سبز...همه جا بوی خانه می گیرد..من غرق شده ام در خوشی های کوچک سرزمین زیبا ، در مهربانی مردم بی دغدغه ، در امنیت روزهای آفتابی ...رویاهایم اما پرند از گرگهای درنده و مردگان بی قبر...کودکان تنهای غمگین ...این یعنی من همیشه خودم را با خودم میبرم...هر جا که بروم...تا همیشه...

کودکی

کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند.

وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند.

وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند.

وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند.

وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند.

وقتی با حسادت زندگی می کنند می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند.

اما ...

اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند.

اگر با تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند.

اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و پذیرندگی را می آموزند.

اگر با تصدیق شدن زندگی کنند عشق را می آموزند.

اگر با توافق زندگی کنند دوست داشتن خود را می آموزند.

اگر با تایید زندگی کنند با هدف زندگی کردن را می آموزند.

اگر با صداقت زندگی کنند حقیقت را می آموزند.

اگر با انصاف زندگی کنند دفاع از حقوق را می آموزند. 

اگر با اطمینان زندگی کنند اعتماد به خود و اعتماد به دیگران را می آموزند.

اگر با دوستی و محبت زندگی کنند زندگی در دنیای امن را می آموزند.

از وبلاگ :روانشناسی کودک


حلزون

ای حلزون از کوه فوجی بالا برو...آرام،آرام...به مادرم می گویم این یک هایکو ژاپنی است ، یک تکه شعر کوچک خردمندانه...میگویم بیا اول آشپزخانه را تمیز کنیم و ببریم طبقه وسط...بعد ،هال و پذیرایی را و بعد اتاق خوابها..روزی دو ساعت بیشتر کار نمی کنیم ،همه چیز ظرف یک ماه تمام می شود...اخم هایش را توی هم میکشد و می گوید به بابایت بگو اول تکلیف چراغها و پرده ها را روشن کند ،تازه فرش ها هم کثیف است ،پتو ها را هم باید بشورم ، بعد کمی فکر می کند و صدایش را بالا تر می برد :اصلا من از آن ویترین سیاهی که بابایت از خانه عمه آورده بدم می آید...مال مردم است...تازه الان باید ناهار بپزم ،معلوم نیست کی می خورد و کی نه...

می گویم : میدانم مادر جان ،باید از یک جایی شروع کنیم دیگر ،این خانه کهنه شده ، باید برویم طبقه وسط که تازه باز سازی شده ،آنجا پله های کمتری هم دارد ،می توانی بروی بیرون و دیگر نفست بخاطر پله ها نمی گیرد و زانوهایت دردناک نمی شود ..همه چیز را به موازات هم پیش می بریم ، چراغها و پرده ها با بابا، فرش ها و پتو ها را هم می گویم بیایند ببرند بشورند ..

میرود پشت پنجره و به دور دست خیابان خیره می شود : اصلا آن پایین دید اینجا را ندارد ،من اینجا تا آن ته که کوه خضر است را می بینم ،پایین تاریک است ،می خواهم چکار کنم سر پیری ؟ اصلا من حوصله این پایین بالا شدن ها را دیگر ندارم...بابایت می خواهد دوباره بالای سر من تاق تاق بنا و نقاش راه بیندازد...

من نگاه می کنم به ردهای آب باران که از پنجره اتاق پایین آمده و دیوار را راه راه قهوه ای کرده ،چیزی نمی گویم ، می روم  توی آشپزخانه ،درب کابینت را باز میکنم ، انبوه پلاستیک های کهنه ادویه و دارو لابلای ظرفها که چپیده اند توی کابینت کهنه قهوه ای به من دهن کجی میکنند...بیرونشان میریزم ،دو تا کیسه آشغال را می گذارم کنار ، بقیه ظرفها را که شسته ام و خشک کرده ام میبرم پایین ،می چینم توی کابینت های تازه ...خشگلند ، خوشحالم می کنند..می آیم بالا ، مادرم نمازش را تمام کرده ، ظرفهای کابینت بعدی را در می آورد ، میگوید اینها را هم باید بشوریم ،چیز به درد خوری را که دور نریخته ای ؟ می گویم نه و چند تا بشقاب ملامین کهنه را لای آشغال ها قایم می کنم...با خودم می گویم فردا هم همین برنامه است ،اما تمام می شود..بالاخره تمام می شود...

قدمهای من...قدمهای تو...

یک چیزی که توی زندگی دوست دارم ،دیدن آدمهاست..نه همیشه و مداوم  که همه چیز بپوسد و نخ نما شود..اما بعد از یک چند ماهی ،چند سالی ..که زمان بگذرد از روی همه چیز..که بزرگ شدن و وسیع شدن و خط های روی چهره و سفیدی موهایشان بیاید به نظرت ..که آن نگاه توی چشمهایشان که هی عمیقتر و زیباتر و شکاک تر میشود با نگاه عمیقتر و زیباتر و شکاک تر تو تلاقی کند و از همه چیز هنوز بوی دوستی بیاید...حتی اگر به روی هم نیاورید ..حتی اگر باز دور هم بنشینید و ماهی پلو و قورمه سبزی بخورید و از همه چیز و همه کس حرف بزنید الا خودتان..انگار دلتان خواسته باشد این فاصله چند ماهه و چند ساله را درز بگیرید و کوک بزنید و هی یواشکی از خودتان بپرسید آن موقع ها که با هم بودیم همه چیز چه شکلی بود ؟ و تو هی یادت نیاید چیزهایی که توی خاطر دیگران مانده از خودت..یعنی میدانی ..همینش را دوست دارم...این تفاوت تصویر های دیروز و امروز را..این که احساس کنم جای قدمهای دیروز من و تو با جای قدمهای امروزمان فرق می کند...این یعنی ما راه رفته ایم..یعنی زندگی کرده ایم ، تغییر کرده ایم...اما یک چیزی توی دلهایمان هنوز به هم نزدیک است...آنقدر نزدیک که تو هنوز میخواهی من را ببینی حتی وقتی می دانی که من توی این مدت چیزهایی را تجربه کرده ام که تو نمیدانی و چیزی شده ام که باز هم نمیدانی..بهتر و بدترش مهم نیست..این که چیزهایی رفته اند و چیزهای جدیدی آمده اند مهم است...حتی وقتی دست و پا میزنم که مثل انموقع ها باشم ..شاید می ترسم که اگر بدانی ،برایت غریبه شوم که نشناسی مرا..که نخواهیم دیگر...تو دست و پا زدنم را میبینی و لبخند میزنی و  آن ظرف ژله خوشمزه را با دانه های انار رویش به من تعارف میکنی ،مثل همان موقع که بیسکویت توی کشویت را در می آوردی و  از آن طرف میز دراز می کردی به این طرف که من نشسته بودم..من این را دوست دارم...این که من ِ من همیشه با من ِ تو دوست میماند..حتی اگر هیچ چیز مثل آنموقع ها نباشد...

خاله

خیلی خیلی وقت پیش ،وقتی که من هنوز مدرسه نمی رفتم ،مادرم آشنایی داشت که خاله صدایش می کردند...زنی حدود شصت سال با موهای حالت دار سیاه و سفید که روی شانه هایش ریخته بود،به نظرم قد بلندی داشت و ته لهجه محلاتی و صورت زیبا..هنوز زیبا..حالا که فکر می کنم می بینم از آن زنهایی بود که توی نگاهشان یک چیزی هست که آدم را به خودش جذب می کند ،یک چیزی از جنس دانستگی... 

 خوب یادم نمی آید که چرا اما یک روز انگار مادرم میخواست جایی برود که نزدیکی خانه خاله بود..فکر می کنم بیمارستان برای دیدن کسی ،من را به خاله سپرد برای شاید یکی دو ساعت و همانجا بود که یکی از عمیق ترین خاطره های بچگی من رقم خورد... 

به محض اینکه مادرم رفت ،خاله شروع کرد به نشان دادن تمام کارهایش به من...هنرمند بی نظیری بود ... رومیزی ها ی بزرگ با طرح قوهای برجسته  ،روتختی ها و روبالشی های قلاب بافی شده ،لباسهایی که دوخته بود و تمامشان را مروارید و پولک و منجوق دوزی کرده بود،بافتنی های متنوع و جورواجور، قالی ها و قالیچه هایی که بافته بود..تور دوزیها ،برودره دوزیها،ترکیب های گلدوزی و قلاب بافی...و در همین حین برایم شرح می داد که هر کدام از این کارها را چطوری یاد گرفته و چه ابتکارهایی برای انجام آنها به خرج داده و کارهایی که توی ذهنش بود برای انجام دادن...و من هاج و واج به همه اینها نگاه می کردم و گوش میدادم... 

سالها از شش سالگی من گذشته...اما آن خاطره و حسی که داشتم از یادم نمی رود...همیشه از خودم میپرسم همه این کارها را برای چه کرد و این حرفها را برای چه به من زد؟ می توانست من را بنشاند گوشه اتاق و با چند تا عروسک کهنه سرم را گرم کند ..میتوانست مثل زنهای همسایه از من درباره مادرو پدرم سوال کند یا مثل مربی مهد کودک برایم کتاب قصه بخواند... 

به خودم میگویم شاید دوست داشت که یک نفر را مثل خودش تربیت کند..شاید حرف دیگری برای من نداشت ،شاید ..شاید...اما بعد فکر میکنم که توی آن شهر کوچک او هیچ کسی را نداشت که کارهایش را ببیند و برای آنها اعتباری قایل شود..آن همه هنر و خلاقیت و زیبایی توی آن خانه کوچک دفن شده بود..مثل جواهری که لای ماسه های کف رود... 

دلش میخواست یک نفر اورا ببیند...و من دیدم...و هرگز یادم نمی رود...هنوز هم هر بار که قلاب و نخ ابریشم را دستم می گیرم یا طرحی برای گلدوزی روی پارچه میکشم ،یک دستی از دوردستها می آید و من را به خانه خاله میبرد...به خانه زنی که دستهایش بوی قالی میداد...

وقت زندگی..

شاید یک موقع هایی توی زندگی آدم ، وقت هیچ کار مهمی نیست...انگار همه چیز را برایت فراهم کرده باشند که فقط باشی...برای خودت..برای یک آدم دیگر...و هی خاطره های جنگ هایت بیاید جلوی چشمت و از تمام آنها فقط چند تا ورق پاره مانده باشد توی کشوی کنار تخت..فکر می کنی پیش خودت همان بهتر که هیچ کدامشان باور نکردند...راستش خودم هم خسته شده بودم...شانه هایم درد گرفته بود...دلم همین را می خواست...یک چهار دیواری دنج...آشپزی..تنهایی نیمه وقت...خواندن...یک وقتهایی هم قدم زدن کنار ساحل...و فکر کردن...و شاد بودن به خاطر اینکه سیگارت از روزی ده تا رسیده باشد به ده روزی یکی... 

همین...تمامش همین است...و من گم نشده ام و گیج نیستم و فراموشی ندارم دیگر و احمق نیستم هر چند کارت تاروتم همیشه دلقکی باشد که کنار رود لی لی می کند..