تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

فریدا کالو

     هیچکس تا به حال اینهمه به دلم نزدیک نبوده که فریدا ....

                      

                          

                                

            

 

دستها...

چه خوبه که ته اونجایی که همه چی تاریک و سیاهه‌،‌ته نا امیدیهات ،‌آخر اون راهی که به یه دیوار میرسی و فکر می کنی باید برگردی ،‌همونجایی که فکر می کنی گم شدی و دیگه راه پیش و پس نداری ،‌اون لحظه ای که یهو وا میدی و میگی تموم شد ،‌تو اون لحظه عزیزی که حتی ترس از دست دادن رو هم از دست میدی ...ته بی پولیهات..ته تنهاییهات ...ته سردرگمی هات ...

تو اون آنی که نفست میره و میمونی که بازم برمیگرده یا نه...اونجا که اینقدر پایین میری که میترسی دیگه بالا نیای....

یکدفعه یه دریچه پیدا می کنی و نفست تازه میشه ،‌یه دری به روت باز میشه ،‌اونی که برای همیشه رفته بود، با یه آغوش گرم بر می گرده ،‌اونهایی که باید کمکت می کنن ،‌اون حرفهایی که باید میشنوی ،‌اون چیزایی که باید می بینی ...یکهو سرت را بلند می کنی و می بینی زنده ای ،‌سالمی ....می بینی گره هات باز شدن...

اون دو تا دست نورانی رو میون اونهمه گره کور می بینی...

یکیشون گره میزنه ...یکیشون باز می کنه....

مهم اینه که بمونی در اون لحظه تاریک...درنگ کنی ...و امیدوار باشی...به هر دو دست...هر دو دست نورانی...

         

سرزندگی

پس بکوش که یک موجود انسانی باقی بمانی.به حقیقت اصل کار همین است و این بدان معناست که محکم ،‌روشن بین و سرزنده باشی ،‌آری سرزنده به رغم هرچه جز اینست...یک موجود انسانی ماندن یعنی اگر نیاز باشد ،‌تمام زندگی خود را شادمانه بر ترازوی بزرگ سرنوشت افکندن ،‌اما در همان حال ،‌از هر روز آفتابی ،‌از هر ابر زیبا به وجد آمدن...دنیا ،‌به رغم جمله دهشتهایش ،‌چنین زیباست ...

(رزا لوکزامبورگ-بر گرفته از کتاب زن شورشی)

                             

من نه منم...

هر روز طلوع تازه ایست...

آفتابی که بر گِلم می تابد ،‌رنگ دیگریست...

از این رو....من هر بار از نو زاده می شوم...

به رنگ آفتابی که بر گِلم تابیده است...

درخت

باد می آید

دلم به ریشه هایم گرم است

وبه پرنده سرگردانی

         که اندک اندک

               اعتماد آن کهن ترین سرشاخه را

                                                          در می یابد...

                  

 

فریب

بهتر آن است که فریب بخوری تا فریب بدهی

زیرا اگر فریب بدهی ،‌بزرگترین گنجینه زندگی خود را از دست خواهی داد :

توانایی اعتماد را

و تکرار می کنم

توانایی کسب اعتماد بزرگترین گنجینه زندگی است

بدون اعتماد ،‌عشق نا ممکن است ،‌نیایش نا ممکن است،‌

بدون اعتماد دوری از خداوند حتمی است.

(اوشو)

خواب

فرزانه تسلیم آن چیزی است که لحظه حال برای او به ارمغان می آورد

او می داند که بالاخره خواهد مرد و به هیچ چیز وابستگی ندارد

توهمی در ذهنش وجود ندارد و مقاومتی در بدنش نیست

او درباره عملش فکر نمی کند ،‌اعمال او از مرکز وجودش جاری می شوند

به گذشته اش نچسبیده پس هر لحظه برای مرگ آماده است

همان طور که دیگران پس از یک روز کاری سخت ...برای خواب آماده اند.

(دائو-منسوب به لائوتسو)

                 

مراقبه می کنم...سخت...آنچنان که گویی در آن دوباره زاده شده ام..از گریز نیست...از انکار نیست...

می رسم به انتهای بصیرت ناپایندگی...به انتهای عبور...

در می یابم واقعیت توهم آمیز وجود را ...می پذیرم آنچه را که مشاهده می کنم...

می مانم...نگاه می کنم ..سکوت را ...غلیان یک حس را...جمودش را...و خزیدنش را..

رشته هایم از هم گسسته است...نا دلبسته ام ...و عجیب تنها تر...

 

خانه ام آتش گرفته ،‌آتشی پر دود

هرزمان می سوزد این آتش ،‌پرده ها و فرشها را..

تارشان با پود.. 

 

در بند

در مقابلت نشسته است

با قلبی از آینه ...دستانی از آب...چشمانی از شراب

و لحظه هاش..هدیه های بی دریغ بزم هستی است.

تو ..اما... به سهمگینی چهره هایی می اندیشی

...که در بند خویشند...

 

دایره

فرزانه هر چیز را همانطور که هست می بیند

بدون تلاش بر تسلط بر آن

او اجازه می دهد هر چیز سیر طبیعی اش را طی کند

و در مرکز دایره باقی می ماند

(دائو-منسوب به لائوتسو)

          

به تازگی سرزمینی را کشف کرده ام...در نهایت آوارگیم ...که گویی به راستی سرزمین من است...خاکش بوی تنم را می دهد و وسعتش به اندازه بودنم تغییر می کند...اندکی روز و بسیاری شب دارد و ستاره ها...انگار به تعداد لحظه هایم سوسو میزنند...جنگلی دارم سخت سبز..سخت وهم آلود...و چشمه ها...چشمه های بسیار ...چشمه های پاک...دشتی یافته ام ..گندمزاری شاید ..و تکدرختی ...

اینجا همه چیز دارم ..همه چیز خوب است...جز یک صدای طپش مداوم ...که از زیر زمین مرا به خود می خواند...صدای قلبم...

شکوفه های بادام

...در برابر مرگ می توان دو واکنش داشت،‌همان واکنش هایی که می توان در برابر زندگی داشت .می توان با کار ،‌افکار ،‌برنامه های مختلف از آنها فرار کرد .می توان گذاشت تا اتفاق بیفتند -آمدنشان را نوازش کرد ،‌گذرشان را جشن گرفت.

مرگ که چیزی درباره اش نمی دانیم ،‌در تاریکی یک اتاق دستش را روی شانه امان می گذارد یا در روشنایی دنیا به صورتمان سیلی می کوبد-بستگی به شرایط دارد .بهترین کاری که در انتظار فرارسیدن آن روز می توانیم انجام دهیم این است که وظیفه اش را سبک کنیم : که تقریبا چیزی نداشته باشد که از ما بگیرد ...که خودمان همه چیز را داده باشیم ...که تنها چند شکوفه بادام را بین انگشتانش بگیرد ...

(غیر منتظره -کریستین بوبن)