تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

راه بزرگ

راهِ بزرگ ساده و گسترده است،
با این وجود مردم راه های باریک را ترجیح می دهند.
آگاه باشید چه زمانی تعادلتان بر هم می خورد.
در تائو متمرکز باقی بمانید.


 

جرقه

...خدا که خالق دنیاست از مخلوقش خوشش آمد.وقتی کسی از چیزی خوشش بیاید ،‌دوست دارد آن را تکرار کند.دوباره و باز هم دوباره.خدا هم از این قانون مستثنی نیست .

تا زنی رویای یک بچه را در سر می پروراند ،‌خدا در شکم او یک دنیای مینیاتوری می آفریند -جنگل ،‌اقیانوس،ستاره و یک جنین در میان آن ،‌چرا که هر نمایشی به تماشاگری نیاز دارد.

خدا در آخرین لحظه جرقه ذوقی در چشمان بودایی که در میان مایع آمونیاکی شناور است ،‌می نشاند.جنینی که به او ذوق و طبع اهدا شده به پایان زمان لازم برای رشدش رسیده است و می تواند به دنیا بیاید.اگر از این دید به دنیا نگاه کنیم باید یک واقعیت را قبول کنیم :اکثر انسانها پیش از موعد به دنیا آمده اند...

کریستین بوبن-همه گرفتارند

                   

انتخاب...

مدت هاست که دلم خیلی گرفته...

تنها چیزهایی که به دادم می رسند ...شستن ظرفها ،‌آب دادن گلها ،‌تی کشیدن کف خانه ،‌گاه به گاهی شستن ملافه ها ...تمیز کردن کمدم...و از همه بیشتر غذا پختن است...چقدر همه این کار های کوچک به زندگی نزدیکند...حتی وقتی نوشته های تمام کتابها برایت بی معناست...حتی وقتی هیچ حرفی قانعت نمی کند که طاقت بیاوری...

و فکر می کنی ...زندگی شاید همین است....همین لحظه های با خود بودن و برای خود مادری کردن...همین لحظه هایی که بوی زعفران و کره را راه می اندازی توی خانه ...بو می کشی و می دانی که از گوشه لب می خندی به قار و قور شکمت...

تنهای تنهایی و می دانی قرار نیست کسی بیاید و نگذارد تو صدای نفسهای خودت را بشنوی ...آنوقت است که باز ، تمام گلدانهای ته آشپزخانه و روی ظرفشویی و دیوار آدم می شوند....آنقدرنگاهت می کنند تا اخمت را باز کنی و قربان صدقه شان بروی...لحظه ها کشدار می شوند...آنقدر که قد کشیدن گیاهی را که تازه آب داده ای می بینی...آنقدر وفور سکوت داری که صدای عبور آب را از منافذ خاک می شنوی.

دوست داری لیوانها را بشویی ، بچینیشان داخل کمد ...جلوی گیلاس ها...و سه تا بشقاب سفید را و پنج پیش دستی شیشه ای را...و...یادت بیفتد که ...

به شستن قاشق ها که می رسی دیگر اشک ها هم با آب ولرم ظرفشویی قاطی می شود...سبکتر می شوی...فکر می کنی ...خیلی هم سخت نیست ها...می گذرد دیگر...و سعی می کنی نشنوی صدای خودت را که می گوید هست...هست....و سعی می کنی نفهمی که دلت از ترس جمع شده...و فکر می کنی و فکر می کنی ....به راهی که از میان درد می گذرد....

و برای هزارمین بار ...انتخاب می کنی....که بمانی...

 

 

نغمه ها

هر موجودی در هستی
جلوه ای از تائو است.
موجودات در ناآگاهی ولی آزاد و کامل
کالبدی مادی می گیرند و به وجود می آیند.
به همین دلیل هر موجودی
ناخودآگاه تائو را بزرگ می شمارد.
موجودات از تائو تولد می یابند.
تائو آن ها را تغذیه و نگهداری می کند،
مراقب آن هاست و از آن ها حمایت می کند
و دوباره آن ها را به خود باز می گرداند.
آفریدن بدون احساس مالکیت،
عمل کردن بدون انتظار
و راهنمایی بدون دخالت
از خصوصیات تائوست.
به عمین دلیل عشقِ تائو
در طبیعتِ همه چیز است.

(برگرفته از سایت دائو ت چینگ)

                    

هر جا که باشم ،‌همیشه،‌نغمه های او با من است.

تمام سرودهای عالم را در من دمید ...و من گم شدم...

میان خودم و او..

نغمه های من ...نغمه های او...من گم شده ام...تا همیشه.

یه حرف کوچیک

تو زندگی آدم خیلی چیزها جابجا میشن ..خیلی چیزها خراب میشن و دوباره ساخته میشن...

ولی بعضی وقتا یه چیزهایی فرو میریزند  و دیگه هیچکس هیچوقت نمی تونه سر جای اول برشون گردونه...

مثل دوستی ای که با یه فریاد برای همیشه تموم می شه....فرو می ریزه ...

و خیلی آدمها رو از زندگیت حذف می کنه...

و جالبه که تو عمیقا خوشحالی ...از تموم این تموم شدنها...

 

صبر

صبر می کنم....صبر می کنم...

به آرامی صبر می کنم...

با نهایت زنانگیم...با انتهای غریزه...آنچنان که ماده شیری در کمین شکار...

جدل نمی کنم...نمی جنگم...

می مانم و نگاه می کنم...

تا زمان هر اتفاق فرا رسد...زمان آنچه می خواهم...زمان آنچه نمی خواهم..

کار من زاییدن رویاها نیست..

کار من پرورش رویاها ست...

من دایه رویاهایی هستم که هستی میزاید ...

من رویاها را بزرگ می کنم...

من...خودم را بزرگ می کنم...

و هستی را...

رویا را..

   

چشمها

موهای بلند خاکستری و سپید را باز کرد و روی شانه هایش ریخت...

با دستان خشک و پیر تار کهنه را برداشت ،‌صدایش زمزمه ای بود به همراهی تار

...نه چندان صاف ...نه چندان رسا...نواخت و نواخت ...

و من جوانی روح را در چشمان پیر دیدم...اشتیاق زندگی جاودان را..

دیدم میل غریب سفر را ...اندیشه پرواز را ...خواهش را

اندیشیدم که آن دم لایزال ...هر گز کهنه نخواهد شد...

               

Sameness

آنگاه که شخص

از همسان بودن همه چیز

آگاه شود....

اشراقی عظیم یافته است.

(وایروکانا)

 

من...

هر چیز که شمایل مادی دارد ،‌

گذشته ،‌آینده ،‌حال ،‌

عینی یا ذهنی ،‌زمخت یا لطیف ،‌متوسط یا عالی ،‌

چه دور باشد یا نزدیک ،‌

تمام شکلهای مادی ،باید توسط خرد شهودی ،‌همانگونه که هستند دیده شوند :

{این مال من نیست...من این نیستم....خود ِ من این نیست...}

بودا.

فرار

شاید بعضی وقتها فرار تنها راه حل ممکن باشه...از تمام آدمها یا چیزهایی که دیگه تعلقی یا تعلق خاطری به تو ندارند...و امید به فراموشی...و امید به دردهای نو...به راه های نو تر...