تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

یه کم حرف

معنی ها داره برام عوض می شه...دیگه خیلی چیزا معنی های قدیم رو نمی ده...مثلا یه واژه ای مثل عشق حالا دیگه بسته به آدمش ،‌بسته به شکلش بسته به کلماتی که توش رد و بدل می شه ..بسته به نوع رابطه ای که بر اساس اون ساخته می شه ،‌هزار هزار تا تفسیر و تاویل و معنی متفاوت پیدا میکنه...اغلب وقتا چسبیدن به یه دروغ بزرگه واسه ندیدن یه عالم حقیقت...شاید در حافظه چندین هزار ساله ما ،‌کلماتی هست که بدون اینکه معنی دقیقش رو بدونیم ،‌هی ازش استفاده می کنیم ...واسه منظورهایی که ناخودآگاهند و هیچ وقت نمی خواهیم باهاشون روبرو بشیم...از واژه ها مثل یه پرده خوش آب و رنگ استفاده می کنیم واسه پوشوندن ترسها مون ،بی بضاعتی های روحیمون ...و از همه مهمتر واسه پر کردن زندگی ای که از خلاء معنا رنج می بره..نقش واژه ها رو بازی میکنیم  و بعد ،‌انگار آرام آرام به اون نقشها عادت می کنیم ...اون رنجی که می کشیم،‌بهمون اعتبار می ده ... زیر سایه دروغ های آبرومند ،‌احساس امنیت می کنیم ...بعد زندگیمون رو بر اساس اونها ..بر اساس معانی تحریف شده کلمات شکل می دیم...روابطمون رو ،‌عادتهامون رو ،‌نوع گفتار و اندیشیدنمون رو...مثل یک تار عنکبوت بزرگ ،‌ذهنمون رو با معانی غیر دقیق و نادرست می تنیم ...دروغ می زاییم و توهم پرورش میدیم...و خدا می دونه که بیرون آمدن از دام خود بافته ،‌مثل بیدار شدن از  خواب خود ساخته است...

چیزی که امروز دوست دارم داشته باشم ،‌درک دقیق و درست واژه هاست....درک معانی حس هاست...واقعا عشق چیه؟ ...چیز دیگه ای که برام خیلی عزیزه ،‌درک مفهوم شرافته ...شرافت چیه ؟ واقعا چیه ؟...و دوستی...می خوام بفهممش ..حقیقتش رو....

       

Welcome

فرزانه در جستجوی رضایت خاطر نیست

نه در جستجوست ،‌نه انتظار می کشد

او حاضر است ...آماده برای خوش آمد گویی به هر چیز.

(دائو-منسوب به لائوتسو)

              

آرام گرفته دلم...رهایم ...از آنچه گذشته و نیست ...پوست انداخته ام و بالهایم به فراخی آسمان است...از تو ممنونم ...اگر دلم را نشکسته بودی ،‌آخرین تکه آن پوست سخت قدیمی همچنان به قلبم چسبیده بود...

....

اگر صد هزار دزد بیرونی بیایند

در را نتوانند باز کردن

تا دزدی یار ایشان نباشد

که از درون باز کند....

فیه مافیه-مولانا

ترازو

ترازو گر نــــــداری پس

تورا رو ره زند هر کـس

         یکی قلبی بیارایــــد

         تو پنداری که زر دارد

                    نشانــــد او تو را بر در

                    به طراری که می آیم

                              تو منشین منتظر بر در

                              که آن خانـــه دو در دارد

 

                                                                     مولانا

زمین

مارا، گفت:از کجا بدانم که تو بیدار شده‌ای؟ بودا دستش را به زمین چسباند و گفت: زمین گواه من است.

                           

نمی خواهم به جایی بروم.آرزوی دیدن سرزمین های دور،‌آرزوی رفتن و نماندن ،‌آرزوی جای دیگری بودن ندارم...

همینجا می مانم ...همینجا می مانم و زمینم را می کاوم....زمینم را می کارم...دانه دانه بذر ها را ...

می نشینم و نگاهشان می کنم که عاشقانه می رویند...اندکی بعدتر باغی خواهم داشت ...

پر از اقاقی پر از عطر مست یاس های سپید...

باغی خواهم داشت...به وسعت بیداریم.

 

بی آرزو

گوماتا بودا،
شناخت ِ سرچشمه ی آز را
– که ما در آن فرو رفته ایم -

آموخت و فرمود:

" همه ی آرزوها را از خویش بزداییم ، و چنین ،
بی آرزو به فنا – که آن را نیروانا می نامید – بگراییم."

روزی شاگردانش پرسیدند:
" این فنا چگونه است، ای استاد؟ ما همه می خواهیم تا
همه ی آرزوها را از خویش بزداییم، آن سان که تو می فرمایی ؛ اما بگو،
آیا این فنا، که ما به آن می پیوندیم،
به مفهوم وحدت با همه ی آفریده هاست؟
با پیکری سبکبال، به نیمروز، در آب خفتن،
بی اندیشه، تن آسان، در آب رها شدن،
یا به خواب رفتن،
نه چندان هشیار، که رو انداز خود را مرتب توان کردن،
و شتابان به خواب رفتن، آیا این فنا،
فنایی نیک و شادی بخش است؟
یا فقط عدمی ست
تنها ، سرد، تهی و پوچ؟ "

بودا، مدتی دراز خاموش ماند. سپس، دل آزرده گفت:
" پرسش تان را پاسخی نیست."

اما پسینگاه، که شاگردان پرسنده رفته بودند
هنوز بودا زیر درخت زندگی ، نشسته بود
و برای دیگران – آنها که نپرسیده بوده اند –
مثال زیر را آورد:
" به تازگی ، خانه یی دیدم
که می سوخت.
واز بامش شعله سر می کشید.
پیش رفتم و دریافتم
که هنوز، کسانی در آنند.
از آستانه، ایشان را صدا زدم،
که بام خانه را آتش در گرفته است. و خواستم
هرچه زودتر بیرون آیند؛ اما ایشان
گویی شتابی ندارند.
یکی، که گرما ابروانش را می سوخت، پرسید:
" مگر بیرون چگونه است؟ آیا باران نمی بارد؟
آیا باد نمی وزد؟ آیا خانه یی دیگر می توان یافت؟"
و از اینگونه، سخنانی چند.
از آن مکان برگذشتم، و اندیشیدم:
اینان باید بسوزند تا از پرسش باز ایستند.
راستی را ای دوستان!
کسی که زمین، در زیر پایش هنوز چندان سوزان نیست
که آن را با رغبت با هر زمین دیگری تعویض کند؛ و در آن، بر جای می ماند،
او را چیزی برای گفتن ندارم."

                                                    

چنین بود گوماتا بودا.
اما ما که دیگر با هنر بردباری، سر، گرم نتوانیم کرد،
بل به هنر نابردباری گراییده ییم
راه هایی چند
برای این جهان پیش می نهیم، و آدمیان را می آموزیم
تا خود را از رنجهای بشری رها سازند.
ما، برای ایشان، که
زیر تیر باران بلای سرمایه
هنوز لجوجانه می پرسند:
" چه شد که ما نیندیشیدیم ، و به پندارمان راه نیافت،
که پس از رستاخیز،
بر سر حساب پس انداز و لباس مهمانی مان چه خواهد آمد؟"
چندان سخنی برای گفتن نداریم.

برتولت برشت - ترجمه ی بهروز مشیری

الماس

همیشه وقتی به اوج درد می رسم ،‌درک مفهوم پانیا برایم آسانتر می شود ...

پانیا بصیرت رنج است در آیین بودا...رنجی که تا هستی ،‌هست .و این رنج ،‌رنج مداوم ،‌که حتی در اوج مستی و شعف ،‌عمیقا احساسش می کنم ،‌گویی تنها نشان بودن تیغیست که الماسم را به سلیقه آن صورتگر نقاش می تراشد .

دردی که درونم را از پی آنچه انباشته ام از آز و نفرت ،‌می کاود و هزار پاره ام می کند ،‌دردی که خلوص می آرد و پیرایه می برد ...دردی که از خویشم می برد...دردی که به امانتم داده اند...

زانرو که دیوانه بُدم....

                           

تیز و کند

تائو ،‌آنچنان خالیست ،‌آنچنان تهیست

که گویی خستگی ناپذیر است از بی فایدگی

آنچنان عمیق است ،‌آنچنان ژرف است

که گویی هر چیز از آن نشات می گیرد

تیزیها را کند می کند،‌گره ها را باز می کند

درخشندگیها را فرو می نشاند

آنچنان عمیق است‌،‌آنچنان آسوده است

که گویی به سختی وجود داشته

نمی دانی از کجا آمده....

حتی از خدایان هم کهن تر است.

           

شاید بزرگترین هنر آدم ،‌ساختن یک زندگی آرام و آسان و آباد نباشد ،‌شاید بدست آوردن و داشتن هم نباشد..یا حتی رشد کردن و فهمیدن و دانشمند شدن ،‌یا رسیدن به جایی یا کسی یا چیزی ...

شاید حتی آدم خوبی شدن ،‌سالک خوبی شدن ،‌عارف خوبی شدن هم نباشد...شاید بزرگترین هنر آدم این نباشد که از عمق زمین تا اوج کهکشان را بداند...شاید اینکه عاشق خوبی باشد هم نباشد...

میدانم ،‌اینکه خدا را یا خودش را هم بشناسد نیست....

اما شاید ..بزرگترین هنر آدم این باشد که بیافریند ...از نیستی ،‌هستی را ...و از هیچ ،‌همه را...

تائوی دلم

به گمانم آنگاه که آمدم ،‌می دانستم که چون غباری از میان مه می گذرم و می روم. حال که به خود می نگرم ،‌نه نشانی از آن غبار می یابم و نه اثری از آن مه...در هم آمیخته ام با هر آنچه پیرامون من است.درکی از آنچه گذشته و آنچه می آید یا حالا هست ،‌ندارم ،‌انگار همه چیز یک آن است...یک آن ،‌هماغوشی با  تجربه وجود .

تجربه وجود ...تمام آن چیزیست که برایش آمده ام..رنج می کشم،‌میگریم،‌بر زمین می افتم و باز بر می خیزم ...می خواهم ،‌مشتم را به هم می فشارم ...می اندیشم که اینبار به دست آوردم ...اما همیشه و همیشه دستانم خالیست ...به غبار چنگ می زنم.دلی که از آن من نیست به درد می آید ...چشمانی که تعلق به من ندارد می گرید ..سینه ای که نمی شناسم می سوزد...برای خواستن آنچه هر گز وجود ندارد.

می اندیشم که کیستم...شاید انعکاس نور یک ستاره دیگر...شاید تکه ای از همان ستاره ...شاید همه آن...ستاره.

                               

داستان ماهی و اقیانوس

روزی روزگاری ماهی جوانی پرسید:اقیانوس چیست؟ ...همه از آن می گویند.

ماهی پیر و خردمند پاسخ گفت:اقیانوس همان است که تورا از هر جهت در بر گرفته.

ماهی جوانتر نمی توانست بفهمد..هیچ چیز در اطراف من نیست ...چرا نمی توانم بیابمش؟

تو نمی توانی ،‌ماهی پیر گفت: چرا که اقیانوس در بیرون و درون توست ..تو در آن زاده شده ای وروزی در آن خواهی مرد..

اقیانوس تو را در بر گرفته ..آنچنان که پوستت.

                                    

 اینکه بعضی وقتها روی پوستم صدای لغزش خفیفی را می شنوم ،‌تو نیستی؟ راست بگو...آنکه گاهی به سرعت باد از کنار گوشم می گذرد یا آنکه وقتی دستهایم را مشت می کنم ،‌آرام از میان انگشتانم فرار می کند؟ تو همانی نیستی که گاهی مقابل چشمانم می آیی و بعد...یا شاید همانی که روی پوست نازک گردنم طپشت را احساس می کنم؟ تو همانی نیستی که گاهی هلم می دهی وسط تمام آنچه که نمی خواهم و می کشی مرا و دور می کنی از تمام آنچه که دوست می دارم؟تو آنی نیستی که دستم را می گیری و می بری به سرزمین های دور؟همان دستی نیستی که در را به رویم قفل می کنی و می انداز ی مرا میان یک عالم هیولا؟

شاید تورا دیده ام...آنجا که میان گلها نشسته بودم و یک کرم کوچولوی خاکی لای علفها میلغزید...یا آنجا که بالای درخت زردآلوی توی حیاط گیر افتاده بودم...بچه بودم ،‌آسمان آبی بود و شکوفه ها صورتی...

گمان می برم که به خوابم می آیی،‌مثل آن شب که انگار ماهی قرمز کوچکی شده بودی ،‌توی حوض گرد ،‌من نشسته بودم سر حوض ،‌نگاهت می کردم ..اشک می ریختم و بعدها که خواب دیدم موهایم طلایی است ...که تو را از کف دستم بر می دارم و مزه می کنم ...می خورمت و هنوز آن مزه...

اما به من بگو...آیا...هرگز ..هیچگاه ...من ،‌تو نبوده ام؟