تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

سایه ها

سایه هایم اما با منند...متغیرند و غریب...

  تمام آنچه که نمی دانم و هستم...تاریکم گاهی...

  تمام آنچه نخواسته ام و دارم ...هستم و نمی دانم...

  تمام آنجا هایی که چشم هایم نمی بیند...

       متحیرم از این همه شب که درونم بیدار است...

                هراسناکم از این همه خودی که نمی شناسم...

                      بی رحم تر شده ام...بسیار بی رحم تر...

                     و شاید این لازم است برای کسی که ترس را می شناسد...

                        برای کسی که اندک اندک زندگی کردن در شب را یاد می گیرد...

                           برای کسی که دیگر بچه نیست...

                                      

                    

  

عبور

فهمیدم که وقتی هر چیز را در گذشته همانطور می خواهی که اتفاق افتاده...با تمام زشتی ها و زیباییهایش..با تمام رنجها و شادیهایش...وقتی دیگر نمی خواهی برگردی و چیزی را درست کنی...وقتی فکر می کنی که تجربه هایت کامل بوده...به تمامی...آنقدر که جابجایت کند...آنقدر که ویران کند آن همه دروغ را که از خودت باور داشتی و روشن کند آنهمه تاریکی را که در خودت حمل می کردی...آنوقت یعنی عبور کرده ای...یعنی تمام شده..هر چه که بوده یا نبوده...

می فهمی که روی این صحنه چقدر آدم ها درست انتخاب شده بودند...

        ...و نورها و رنگها و

                        ...همه چیز...

                             

دروغ

بزرگترین دروغ دنیا چیست ؟ این است که ما در لحظه ای خاص تسلط بر آنچه برایمان پیش می آید را  از دست می دهیم و سرنوشت بر زندگیمان مسلط میشود...این بزرگترین دروغ دنیاست...

(پائولو کوئیلو)

              

 

 

...

این در را که بستم...تا آن در را که باز کردم...هزار سال بزرگتر شده بودم...

 

دلبستگی

...دلبستگی هایم را می بینم و یاد می گیرم که هر چه بیشتر آنها را رها کنم.من، مال من ،مال خودم ...اگر تعلق خاطر شدیدی نداشته باشید،می توانید در مکان آرامی زندگی کنید.

(برف در تابستان - نوشته: سایادو او جتیکا )

                      

دیوارها...

روی دیوارهای خانه ام هزار نقش هست که تنها من می دانم...یادگارهایی که نوشته ام و هیچکس جزخودم نمی تواند بخواندشان...

یادم می آید آن شب اول را که انگار هنوز غریبه بودم بین این دیوارها و حالا که انگار آشنایان چندین ساله ایم...شانه هایی بودند برای بغض هایم ،محرمانی برای راز هایم و شاهدان تنهایی شیرینم...این چهار دیوار..چهار دیوار مهربان...چهار دیوار امن...

و یادم می آید آن شبها که همه می آمدند...و بعد از رفتنشان که من می ماندم و این خانه..تنهایی ،‌سکوت،‌آرامش...و این دیوارها..دیوارهای خاکستری ...دیوارهای بلند ...

و آن یک ماه که رفتم ...و بنجامینم مرد...مادرم شمشادهای توی حیاط را چسبانده بود به شاخه های خشکیده اش تا ندانم که مرده است...اما من می دانستم...کاش نرفته بودم...کاش هیچگاه نرفته بودم...و هیچ چیز نمی مرد...بنجامینم ...و آن...

تمام آن تصویرها هنوز اینجا هستند...سایه های متحرک ...سایه های روان...حتی تصویر آن دختر با موهای مجعد تیره..با بوی کاچی داغ...و او که با چشمان جنگلی و روسری قرمز آمد...و نرفته  هنوز انگار...

و یادم می آید که از آن اتاق ،‌اتاق کوچک ،‌اسباب کشی کردم به این یکی...که فراموش کنم ..نشد اما...نقشت می ماند آنجا تا همیشه...با تمام آن خاطره ها..و شیشه هایی که انعکاس چشم های منتظرم هنوز تویشان پیداست..

فکر می کنی موقع باز کردن نخ باد آویز دستم بلرزد...و نتوانم؟ یا موقع برداشتن آن نقاشی کوچک از دیوار...یا بستن آن صفحه دفترچه که برایم رود پر از ماهی کشیده ای ...فکر میکنی بتوانم تمام زندگیم را جمع کنم از این در و دیوارها و با خودم ببرم؟ ...

باید از اینجا بروم آخر...میدانی ...چند روز بیشتر نمانده...تنها چند روز ...و این چند روز خیلی کم است...خیلی کم...

هر بار که آدم از خانه ای می رود،‌انگار از بدنی به بدن دیگر می رود...

می خواهم فقط ماندالا هایم را با خودم ببرم...ماندالاهای من...خانه منند

...تمام آن راههایی که رفته ام...

                        

سوتره ها-۳

نادانی ،‌نا توانی است در بازشناخت پاینده از نپاینده ،‌پاک از ناپاک ،‌رنج از راحت و...

                                                                                                     خود از نا خود.

(یوگا سوتره های پتنجلی -ترجمه ع-پاشایی)

 

خانه

شاید سرنوشت من این است...

               که تنها راه خانه را پیدا کنم...

 

...

چه می دانی که وقتی سرم را بر میگردانم و چشمانم را می بندم

                                                                            به چه می اندیشم...

              

 

رستاخیز

اگر می خواهید رستاخیز یابید،بمیرید.

(دائو -منسوب به لائوتسو)

 

دوست می دارم این زیستن عجین با مرگ را...هر چند دردناک...هر چند سخت...و نگاه می کنم به بودنم که چه پر بار تر می شود هر بار...شاید از این روست که این همه آرزو دارم به توالی این مرگ ها...و چیزی در من هست ...قدرت خونینی شاید که کشتن را خوب می داند...و من قربانی همیشگی اویم...خود خواسته...چرا آمده ..چرا هست؟ می دانم و نمی دانم...