تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

تائو

این وبلاگ در مورد زندگیست و زندگی جلوه گاه تائوست.

قصه باران ساز

روزی روزگاری در یکی از شهرهای چین خشکسالی بزرگ و ویران کننده ای اتفاق افتاد .

مردم درمانده و کشتزارها در حال مرگ بودند تا اینکه شنیدند در شهر دوری پیرمردی زندگی می کند که همه اورا باران ساز می نامند.

مردم تشنه به سراغ باران ساز رفتند و اورا با خواهش و التماس بسیار به شهر آوردند.

پیرمرد زمانی که به شهر رسید اندکی مکث کرد و از همراهانش خواست که چادر او را در بیرون شهر برپا کنند.

پس از زمانی کوتاه ابر های سیاه آسمان شهر را پوشاندند و اندک اندک باران تندی شروع به باریدن کرد...

غوغای شادی و پای کوبی تمام شهر را فرا گرفت اما در این میان تنها یک نفر در حیرت عمیقی فرو رفته بود فردریش ویلهلم مبلغ مسیحی که سالها بعد با کوله باری از خرد شرق به سرزمین خویش بازگشت ...

ناباورانه به سمت چادر باران ساز رفت اندیشناک و ترسان از مشاهده معجزه ..یا از شنیدن پاسخی شاید که دنیایش را زیر و رو کند..

در مقابل پیرمرد ایستاد و پرسید..سوالی را که به سادگی نگاه یک کودک بود : چگونه توانستی ؟

باران ساز گفت :چون در تائو استوار شوی همه چیز پیرامون تو در جای خویش است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد