برگهای درختچه های توی حیاط ،همه زرد شده اند...همه ریخته اند...صبح سرد مه گرفته ایست...
جارو را بر می دارم با دو کیسه بزرگ...هوا خیس است...یک پرنده ای که اسمش را نمی دانم روی بالاترین شاخه آواز می خواند...سگ همسایه پشتی هم یک بند واق واق می کند..صدای هیچ آدمیزادی اما نیست...
شروع می کنم...دور تا دور حیاط..روی قلوه سنگهای توی باغچه..پای درختها..یک جوری که هیچ برگ زردی نمانده باشد..کیسه ها را گره می زنم و می گذارم کنار سطل...
کمرم را صاف می کنم..با خودم می گویم : اینطوری وقتی بهار سرشاخه ها جوانه بزنند ، قشنگیشان بیشتر به چشم می آید...
چشم هایم را می بند م و دیوارهای حیاط را می بینم که سبز سبز شده اند...و فکر می کنم تا آن موقع من هم سبز شده ام...من هم جوانه زده ام..
خوب است که برگهای زردم را جارو می کنم...خوب است...
تو آنجا برگهای زرد را جارو میکنی.. من اینجا هر روز جوانه های درختم را می شمرم و سبزی های سر زده را...
به وقتش.. باغچه ی تو که سبز شود ..من برگهای زرد را میشمرم..
عجب حکایتی ست این که زمین گرد است!
تو کجایی؟ یک خبری بده دختر جان
مریم جون دلم برات تنگ شده
همیشه همه جا خوش وشاد باشی.
خیلی وقته پیدات نیست مریم جون
نمیگی دلم برای نوشته هات تنگ میشه
پس کجایی؟