من آن درهای خیلی بزرگ را که رو به آسمان باز می شد رها کردم...
آن درهایی که تا به حال به بزرگی آنها ندیده بودم...
و نیمه باز بودند و تابش آن نور را بر نمی تایبدم...
من آن در ها را رها کردم..آمدم پایین و توی آن باغچه بزرگ بی درخت پر علف..
یک دوجین بچه قد و نیم قد...شیطان و پر سر و صدا با آن همه گربه های توی قفس...
من آن درها را رها کردم ..آمدم توی باغچه و ماندم با بچه ها...
خانه را گشتم...باغ را گشتم...
زندگیم این است...
من تمام آن معانی بزرگ نورانی را رها کرده ام...
قرار نیست آسمانی را فتح کنم...
من بچه هایم را بزرگ می کنم...و مواظبم که آن گربه ها بیرون نیایند ...
بعضی وقتها خوابها از بیداریت حقیقی ترند...
سلام
من برای پست قبلی هم نطری را ارسال کردم اما هنوز نیومده ! در مورد این پست حرفی ندارم چون فکر میکنم یک حس یسبار شخصی توست. اما احساس میکنم یک آگاهی زیادی را لمس کرده ای . . . یک فضای نادیده را دیده ای. . . نمیدانم . . . تبریک . . .
حال خوب آویتا و سیب نقره ای ... آپ شد . لینک شدید عزیز مهربون .
در پناه نور و آرامش .
شاید باز هم دغدغه نقش ها ست و البته این دفعه نقش خودت٫ تو و هر کسی در بهترین جای ممکن برای خودش نشسته مهم اینه که اطرافتو نگاه کنی و بهترین نقشتو بازی کنی..............زندگی زیباست و هر چه کمتر اشتباه کنیم زیباتر میشه ٬ من فکر می کنم مسیر اولیه که خدا (تو هر اسمی براش بذار)مارو توش پرت کرده همون مسیر کمال باشه ...................
رها کردن درها همیشه چسبیدن و گشودن به درهای دیگر است هر کودک نیز می تواند دری از آسمان باشد حقیقت و رویا دو سوی یک سکه اند اما زندگی خود سکه است...
این مربی همان دوست قدیمی نیست که همیشه شعار میده؟
همون دوست قدیمی نیست ولی شعار دادنشو راست میگی :)