دخترکم سخت تر شده است...این را از بی قراریش می شناسم و از اشتیاقش به گریز...
می اندیشد که در نمی یابمش ..نه من و نه آن مادر حقیقی ونه هیچکس
... شاید جز آن استاد بزرگ
و من هنوز خوب به خاطر دارم آنهمه نرمی و شادی را...
آنهمه کودکی را که موج می زد در ساعتهایش
دخترکم بزرگتر شده است...
و من به روزهایی می اندیشم که سخت شده بودم زیاد...و تلخ...تلخ...
و حالا که نرم ترم از علف ...ولحظه های تنهاییم خوب شیرین است...
خوب می دانمش ...
دخترکم بزرگتر شده است...
مادرانمان اما چرا کودک ترند...تنهاترند...و چه عظمت و غروری داشتند آن روزها...و حالا چه زود به یک نگاه نامهربانمان می رنجند و می شکنند...مثل بلوری که از تلنگر کوتاهی ترک بر می دارد و خرد می شود میان دستهایت...
شاید آن روزها که امید می بریدند از پدرانمان تصور نمی کردند بی وفایی ما را...فکر می کردند شاید: دخترانمان اما می مانند برای ما و ما تمام روزهای پیریمان را با صدای نوه های قد و نیم قد و مهربانی داماد ها می گذرانیم و شادیم..شاد...
حالا ما بزرگتر شده ایم ...سخت تر شده ایم ...شکسته ایم و بلند شده ایم...
و می ترسیم شاید...
از رفتن به خانه داماد هایی که می دانیم به قدرتمندی مردان بدوی نیستند در عشق و خواستن زن...و از برداشتن بار کودکانی که می دانیم نمی مانند برایمان...
مادرانمان دلشکسته اند و هراسان...
و ما تنها...
با اینهمه زندگی به راه خود میرود...و ما به راه خود...
موفق باشی دوست گل.تبادل لیتک یا لوگو؟؟
خیلی زیبا و دقیق تشریح کردی حال و روز مادرانمون رو ٫ شاید که یک مرد خیلی حرفاتو نفهمه ولی من با یکم نامردی خوب فهمیدم :)
من فکر می کنم بطور کل برقراری روابط سخت تر شده چون ما با مادران و پدرانمون خیلی فرق داریم ضمن اینکه صفات مثبتی رو که لازمه ی روابط خانوادگی هست نداریم یا کمتر داریم ...................و خیلی حرف های دیگه.......
فوق العاده نوشتی دوست من . . . عالی بود . . . عالی . . . تبریک میگم بهت . . . چقدر احساس ناب . . . و چقدر سخته باور کهولت سن پدر و مادر . . .
عالی بود . پر از احساسی که موقع نگاه کردن به یک سیب نقره ای به آدم دست می ده . لینک شدی عزیزم .
سلام
اجازه می خوام ...
اجازه می خوام تا ازاین مطلب توی وبم استفاده کتم
اجازه هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟