موهای بلند خاکستری و سپید را باز کرد و روی شانه هایش ریخت...
با دستان خشک و پیر تار کهنه را برداشت ،صدایش زمزمه ای بود به همراهی تار
...نه چندان صاف ...نه چندان رسا...نواخت و نواخت ...
و من جوانی روح را در چشمان پیر دیدم...اشتیاق زندگی جاودان را..
دیدم میل غریب سفر را ...اندیشه پرواز را ...خواهش را
اندیشیدم که آن دم لایزال ...هر گز کهنه نخواهد شد...
همیشه وقتی از بهم خوردن زمان می شنوم ان سوال در ذهنم تکرار می شود ....می خواهم بگویم راز عجیبی ست اشتیاق جودانگیاما باز آن سوال در من است..جاودانگی در لحظه اتفاق می افتد ..باز همان سوال...باز....ان سوال این است: ...چرا؟