چه خوبه که ته اونجایی که همه چی تاریک و سیاهه،ته نا امیدیهات ،آخر اون راهی که به یه دیوار میرسی و فکر می کنی باید برگردی ،همونجایی که فکر می کنی گم شدی و دیگه راه پیش و پس نداری ،اون لحظه ای که یهو وا میدی و میگی تموم شد ،تو اون لحظه عزیزی که حتی ترس از دست دادن رو هم از دست میدی ...ته بی پولیهات..ته تنهاییهات ...ته سردرگمی هات ...
تو اون آنی که نفست میره و میمونی که بازم برمیگرده یا نه...اونجا که اینقدر پایین میری که میترسی دیگه بالا نیای....
یکدفعه یه دریچه پیدا می کنی و نفست تازه میشه ،یه دری به روت باز میشه ،اونی که برای همیشه رفته بود، با یه آغوش گرم بر می گرده ،اونهایی که باید کمکت می کنن ،اون حرفهایی که باید میشنوی ،اون چیزایی که باید می بینی ...یکهو سرت را بلند می کنی و می بینی زنده ای ،سالمی ....می بینی گره هات باز شدن...
اون دو تا دست نورانی رو میون اونهمه گره کور می بینی...
یکیشون گره میزنه ...یکیشون باز می کنه....
مهم اینه که بمونی در اون لحظه تاریک...درنگ کنی ...و امیدوار باشی...به هر دو دست...هر دو دست نورانی...
سلام
خوندم.زیبا بود
خیلی جالب بود.
مفهوم چند دفتر دائو ده جینگ به یکباره کنار هم آوردین!
چه کسی می تواند بگوید من می فهمم
تا وقتی که به آنجا نرفته باشد...
من یک پست در مورد دست ها دارم که خوشحال می شم بخونیش مال ۱ ماه پیش ادرسش؟ژ
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=oham_13.persianblog.com&postid=5836896