به گمانم آنگاه که آمدم ،می دانستم که چون غباری از میان مه می گذرم و می روم. حال که به خود می نگرم ،نه نشانی از آن غبار می یابم و نه اثری از آن مه...در هم آمیخته ام با هر آنچه پیرامون من است.درکی از آنچه گذشته و آنچه می آید یا حالا هست ،ندارم ،انگار همه چیز یک آن است...یک آن ،هماغوشی با تجربه وجود .
تجربه وجود ...تمام آن چیزیست که برایش آمده ام..رنج می کشم،میگریم،بر زمین می افتم و باز بر می خیزم ...می خواهم ،مشتم را به هم می فشارم ...می اندیشم که اینبار به دست آوردم ...اما همیشه و همیشه دستانم خالیست ...به غبار چنگ می زنم.دلی که از آن من نیست به درد می آید ...چشمانی که تعلق به من ندارد می گرید ..سینه ای که نمی شناسم می سوزد...برای خواستن آنچه هر گز وجود ندارد.
می اندیشم که کیستم...شاید انعکاس نور یک ستاره دیگر...شاید تکه ای از همان ستاره ...شاید همه آن...ستاره.
سلام
متنه زیبایی بود .اما خوبه عبرت بگیریم تا تجربه کنیم
مثل اینکه شما هم از در دل دیگران آگاهید.
فکر می کنم به جای من هم حرف زدید ولی نه اگه من می گفتم به این زیبایی نبود.
دردیست مرا.......
حضرت خیام چه خوش گفت:
گردون نگری ز قد فرسوده ماست/جیحون اثری زاشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست /فردوس دمی ز وقت آسوده ماست.
بنویس قلم تائو
اگر روزی آسمان دلت ابری شد بدان به اندازه کافی اوج نگرفتی چرا که در ارتفاعات بالای جو هیچ ابری نیست