آن قدیمها ما به تمام مجله های خیاطی و مد میگفتیم بوردا...مادرم چند تایشان را داشت که بیشتر مال لباسهای بچه گانه بود...پر از عکس بچه های خوشگل با لباسهای قشنگ...من ساعتها مینشستم و محو تماشای این عکس ها میشدم...اولین بار که دوچرخه دو نفره دیدم توی یکی از همین ها بود..
سالهای بچگی ما سالهای عجیبی بود ، فکر میکردیم تمام دنیا همان است که ما میبینیم و چیزهایی که توی خانه ما پیدا میشد ، کم و بیش مثل همان هایی بود که توی خانه عمه و خاله و دایی و دوست و آشنا میدیدیم...آنچیزی که از تلویزیون میدیدیم هم همانی بود که خودمان توی خانه داشتیم ...لباسهای مجری برنامه کودک مثل لباسهای اداره مادرم بود و هیچ برنامه آشپزی ای وجود نداشت که ما بفهمیم غذاهای دیگری هم به غیر از همین پلو خورشت ها و آبگوشت وجود دارد...
سالهای جنگ بود و کسی به فکر دکوراسیون خانه و چین دامنش نبود...برای ما بچه ها اما دنیا جایی بود که باید کشفش میکردیم و هر چیزی جدیدی که رنگ و آبی داشت چشمهایمان را گشاد می کرد و دهانمان را نیم متر باز...
مثلا یادم میاید اولین باری که کفش قرمز دیدم و شاید شش سالم بود و عید بود و آنقدر جلوی مغازه کفاشی خودم را به زمین زدم و با تمام وجود گریه کردم که الان خودم باورم نمیشود تمام این کارها برای یک جفت کفش کرده بودم...دختر عمه ام هم که از من نه روز کوچکتر بود تا گریه و اصرار مرا دید شروع کرد به گریه کردن و من نمی دانستم چرا..طبیعی بود که کفش را برای من نخریدند و من ماجرا را یادم رفت تا چند روز بعدش که خانه عمه ام بودم و عین همان ها را زیر تخت دختر عمه ام پیدا کردم ...هنوز که این را مینویسم بغضم میگیرد !
مادر من عمو و طبعا زن عموی پول داری داشت و زن عمو که آرایشگر قابلی بود ، سلیقه مثال زدنی در دکوراسیون خانه داشت ( یادم میاید سالهای خیلی بعد تر توی تلویزیون آشپزی هم یاد میداد ) نمیدانم ما چرا خیلی خانه اشان نمیرفتیم ولی این را یادم میاید که بار اولی که مارا شام دعوت کردند ، من آنقدر با دهان باز در و دیوار خانه اشان را نگاه کردم که پدرم از زیر میز یک لگد جانانه نثار ساق پای نحیفم کرد ولی این هم حتی از علاقه من به زیبایی و خلاقیت ذره ای کم نکرد.
یک عمه ای هم دارم که غذاهایش همیشه با همه فرق میکند ، یک جور سلیقه و نظم خاصی توی آشپزی اش هست ، همان موقع هم همینطوری بود ، این هم فکر کنم از آنجایی می آمد که شوهرش آدم دنیا دیده و در عین حال ایرادگیری بود ، یا بخواهیم نیمه پر لیوان را ببینیم استانداردهایش از بقیه کمی بالاتر بود. من عجیبترین و خوشمزه ترین غذاهای دوران کودکیم را یکی دو بار در سال میخوردم و آنهم همان موقع بود که می رفتیم خانه این عمه خانوم...البته که پسرشان هم به اندازه غذاهایشان دوست داشتنی بود و شد اولین عشق کودکی من قبل از مارادونا.
در همین زمانها بود که دایی من رفت و یک زن انگلیسی گرفت و این زندایی و تمام بوها و رنگها و مزه هایی که با خودش به دنیای کودکی من آورد ، بزرگترین اتفاق زندگی من بود از هفت تا دوازده سالگی ...
از سالهای بعدترش تا بیست و چند ، به جز کتابها و امتحانها و خوابگاه کثیف با دیوارهای چرکمرده و موکت های پاره و دانشگاه و کلاسهای بی روح و کسلش و مانتوهای سیاه و گشاد و مقنعه های چانه دار چیز زیادی یادم نمیاید...
فکر میکنم همین شد که بعد ترها دوست داشتم هی بروم آدمهای جور و واجور پیدا کنم و خانه هایشان را ببینم و لباسهایشان را ببینم و غذاهایشان را یاد بگیرم و باز فکر میکنم همین چیزها شد که هنوز هم کفش هایم قرمز است و با دهان باز خانه آدم ها را نگاه میکنم و پشت ویترین مغازه ها می ایستم و نگاه میکنم و نگاه میکنم به لباسها ، به طرحشان ، به رنگهایشان و نمی توانم چشم از آدمهای خوش لباس بردارم و تمام قفسه کتابهایم پر شده از کتابهای آشپزی و همه اش دلم رنگ می خواهد و بوی خوب و چیزهای خلاقانه و زیبا ...همین است که مینشینم فکر میکنم به کنجد و دارچین و زنجبیل ...به ترکیبشان با مارچوبه یا سیب زمینی کبابی ....
حالا همه اینها را گفتم که بگویم اگر شما هم مثل من توی عقده های کودکیتان مانده اید و دلتان بد فرم از این چیزهایی که برشمردم می خواهد ، بروید این سایت را ببینید و عاقبت بخیر شوید..
loved it!! loved it!! loved it
see this and enjoy: http://www.youtube.com/watch?
v=qCuSN6Q30Ro&feature=player_embedded
LOVE YA
چه سایت باحالیه