-خانم ولف ، چه موهای قشنگی..
شانه هایش را عقب میدهد و خودش را کج میکند ،دستش را میکشد روی موهای تازه کوتاه شده اش و خودش را توی پنجره اتوبوس در حال راه افتادن نگاه میکند...بر میگردد و با پز میگوید : آره آره ، همینطوره...بعد دست میکند توی کیفش و یک جعبه آبنبات به من میدهد...در همینجا زمان برای من متوقف می شود...یکهو میشوم دخترک کوچولوی سی سال پیش...نیشم تا ته باز میشود و از خوشحالی ضعف میکنم ...
تا به خودم بیایم ، خداحافظی کرده و رفته و آفتاب روی موهای یک دست سفیدش می درخشد...