دلم می خواهد نترسم...و اعتماد کنم به جریان زندگی ...و این را وقتی نمی گویم که جیب هایم پر است و شکمم سیر...الان که هر چه داشته ام را باخته ام می گویم...و فکر میکنم همیشه زندگی چیزی را که می خواهیم به ما نمی دهد...
من آمده ام این سر دنیا و اینهمه منتظر مانده ام تا بیایم و هر چه داشته ام را دیگر ندارم و تو پیدا شده ای که باز مرا به یک سر دیگر دنیا ببری و من نمیدانم چرا...فقط می دانم یکی می خواسته که الان تو را به من بدهد...نه دیروزها که آنجا بودم و نه فرداها که معلوم نیست کجا..همین الان که اینجا هستم و تازه دیوارها و درختها و اسمان اینجا را یاد گرفته ام و دوستش دارم و همه چیز...
یک نفر که من نمی دانم کیست می خواسته که من به اینجا برسم...و اینجا هیچ چیز نداشته باشم و از تمام غرور من بودنم خالی شده باشم و هیچکس نباشم..و تو را به من بدهد...که همه چیز را برایم معنا کنی...که آن صورتک سخت مرد انه را از من بگیری ...که دستهایم را که از ترس مشت شده اند باز کنی و دلم را که از ترس می تپد ارام کنی به کلمه...که صدایت از آن دور دستها بیاید و بلرزد از عشق... و خوابهای رنگی کودکیم را تعبیر کند...
یک نفر می خواسته که من حالا فقط یک راه برای رفتن داشته باشم...مثل رودی که از کوه به دریا می رسد...
مثل رودی که از کوه به دریا می رسد...
راهت رنگارنگ و زیبا باد!
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
...
نمی دونم ربط داره یا نه! اما با خوندن جمله ی اول یاد این شعر افتادم.
سلام بر تو که مردانه راه می روی. مردانه زندگی می کنی.
کسی که در مسیر رو به جلو همه چیز رو رها می کنه و چیزی نداره. یعنی تعلقی نداره. وزنه ای به پاش نیست. می دونی اینجوری رفتن و زندگی کردن پیامبرگونه است مریم جان.
ادم های بزرگ هستن که از خانه و کاشانه جدا می شوند. تنها می شن. به جایی دور از مکان و ذهن هجرت می کنند و بعدش جاری می شن. روان می شن و تغییر می کنند.و می تونند تغییر بدن.
خدا به همرات باشه . امروز و همیشه.
چه زیبا است در کلام از خود رها شدن و شکستن همه ی آن چه که روزی "من " می نامیدیم.
اما من می دانم که چه قدر درد دارد در عمل این شکستن "من".
برای اینکه من می دانم از چه می گویی ای رفیق!
اگرچه دیگر از من هم هیچ باقی نمانده است.
سلام.
من به عکس متنت توجه نکرده بودم. خیلی جالبه.
خیلی خوب بود.
... و آن یک نفر ... آن یک نفر ... تو بودی ... همه اینها تو بودی ... شاهد این ادعا هم خودت هستی ...
خیلی قلمتونو دوس دارم.. بخصوص این که واقعا حالمو عوض کرد.. منم این روزا یه همچین حالی دارم.. دارم روی بند راه میرم و پر از تشویش ولی انصافا حالم خوب شد.. چند سال بود که همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم... یادم رفته بود که همه زندگی یه شوخیه یه خوابه... واقعا ازت ممنونم عزیزم واقعا... امید وارم همیشه آرامش عمیقتو حفظ کنی...