شاید یک موقع هایی توی زندگی آدم ، وقت هیچ کار مهمی نیست...انگار همه چیز را برایت فراهم کرده باشند که فقط باشی...برای خودت..برای یک آدم دیگر...و هی خاطره های جنگ هایت بیاید جلوی چشمت و از تمام آنها فقط چند تا ورق پاره مانده باشد توی کشوی کنار تخت..فکر می کنی پیش خودت همان بهتر که هیچ کدامشان باور نکردند...راستش خودم هم خسته شده بودم...شانه هایم درد گرفته بود...دلم همین را می خواست...یک چهار دیواری دنج...آشپزی..تنهایی نیمه وقت...خواندن...یک وقتهایی هم قدم زدن کنار ساحل...و فکر کردن...و شاد بودن به خاطر اینکه سیگارت از روزی ده تا رسیده باشد به ده روزی یکی...
همین...تمامش همین است...و من گم نشده ام و گیج نیستم و فراموشی ندارم دیگر و احمق نیستم هر چند کارت تاروتم همیشه دلقکی باشد که کنار رود لی لی می کند..
این روزها به وقت زندگی کردن که میرسم سرم درد ِ عجیبی میگیرد مریم جون ......
سلام
خستگی همراه همیشگی زندگی است. گاهی از نابسامانی ها و گاهی هم از بسامانی و مرتب بودن اوضاع خسته می شویم.
این بد نیست. نشانه زنده بودن ما است.
امیدوارم هیچ وقت از خود و از درون خویش خسته نشویم.
حالا می خوایی اینور دنیا باشی یا اون ور دنیا.امیدوارم هر جا که هستی تونسته باشی مجال خود بودن رو به دست آوره باشی و خودت رو سیر دیده باشی.
مراقب خودت باش.
خوشحالم
سلام دیوانه. خسته نباشی
الان که یک باردیگه این نوشته رو خوندم یاد این شعر افتادم:
آن نفسی که با خودی؛ یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی؛ یار چه کار آیدت؟ ...
اونقدری که من فهمیدم فاصله با خود بودن و بیخود بودن مرزی است بین مرگ و زندگی. و سرزمینی است به وسعت لحظه ها و یادها.
با خود خودت مهربون باش و همیشه شاد باش.
به یادت هستم.
تولدت مبارک دخترجان