امینه ، چه راست باشد چه دروغ ، حرفهایی دارد برای موجودی که همیشه وجودش گناه مجسم بوده ..من دلم می خواهد باورش کنم..و افتخار کنم به بودنش و زندگیش و به اینکه باور داشت به ممکن بودن غیر ممکن ها ...
سخت هم نیست برایم باور کردنش ..جده مادری من که اسمش کیمیا بیگم بود و روزهای زیادی از کودکی و سالهای اول نوجوانی من با او سپری می شد ، چیزی از امینه کم نداشت به درایت و هوشیاری و پاکدامنی ...قصه های او...که از خودش و بعدتر ها از بزرگترها شنیدم ، باعث شد که روی پاهایم بایستم همیشه...و دستگیر باشم به جای پا گیر..
گفته بودم ..این روزها زندگیم و رویاهایم را توی قصه ها پیدا میکنم...
سلام
هر مرتبه که به مطالب تو رجوع می کنم و نوشته هاتو می خونمُ احساس می کنم بیش از پیش استوارتر و ایستاده تر شدی. دیگه کسی نیستی که تو گرفتاری ها بمونه.
اما این چند مطلب اخر رو که خوندم احساس کردم که داری ارتفاع می گیری و به بالاها می رسی.می خوام بگم به این بالا رفتن ادامه بده حتی اگه دور بشی.حتی اگه تاریکی باشه. حتی اگه تنهایی باشه.
پرواز کن.
یک آشنای قدیمی..
از اینهمه نیک خواهی در نوشته تان بی نهایت ممنونم...
روزی به برادرم گفتم دوست واقعی تو کسی است که رویاهای زیبایی برایت بپروراند..
u know what they say?? Dont believe the truth!