صبح بود که زنگ زدی و گفتی که خوابم را دیده ای...
نمی خواستم بدانی...
من هر شب از میان راه باریکی به دیدارت می آیم...همانجا می مانم تا صبح...
خوب نگاهت می کنم...آنقدر که برای یک روز دیگر جان داشته باشم...
صبح بر می گردم ...قلبم از تو گرم است...
فقط دیشب نبود..
من هر شب توی خوابهای تو راه می روم...
تا همیشه...
مردم از حسودی.... خررررررر!
آقای دیوونه هم آقای دیوونه تر رو دوست داره ! حالا همه ی اینا رو چرا دارم اینجا به شما می گم !!! نمی دونم والله ! هااارهاارهااار