زندگیمان تمام شد توی این انتظار کشیدن ها...
تو هی مینشینی آه می کشی منتظر منی تا از راه برسم..جوانی خودت را توی چشمهایم ببینی...
من منتظرم یک روزی یک چیزی بشود...چه می دانم.. آن که دوستش دارم سری به من بزند...یا این برف ها تمام شود و بروم پیش آیدین نقاشی یاد بگیرم...یا یک خبری از این پروسه لعنتی برسد...یا این آخر هفته بیاید کمی بخوابم... یا ...یا ...
دیگر دلم نمی خواهد منتظر چیزی باشم...دلم می خواهد همینجا بمانم ...توی این لحظه سرد..و عطر برف تازه را با یک عالم هوای منجمد خوب بکشم توی ریه هایم...دماغم یخ کند و بلرزم از سرما...
اینطوری حداقل نمی دوم برای رسیدن به آن لحظه آخر...می ایستم و همه چیز رقص کنان از کنارم می گذرد...زندگی خوبتر است...
نمیدونم ما چرا انقدر میدویم واقعا! برای اون لحظه ی آخر؟
تو باید با دل و جان و گرم و پرحرارت زندگی کنی نه نیمه جان
باید مشعل زندگی ات را از هر دو طرف آن روشن کنی
آنگاه، لحظه ای کوتاه، از همه ابدیت باارزش تر خواهد بود
لحظه به لحظه زندگی کن
بدون اینکه از چیزی دریغ کنی
اکنون و اینجا باش
انگار که آخرین لحظه زندگی توست
باید اینگونه زندگی کنی
باید هرلحظه را آخرین لحظه بدانی
پس چرا نیمه جان زندگی می کنی؟
شاید لحظه ای دیگر تو نباشی
پس هرچه را که داری رو کن
همه چیز را در این لحظه به قمار بگذار
چه کسی می داند لحظه بعد چه خواهد شد؟
این راه زندگی کردن است
و وقتی تو به نتیجه اهمیت ندهی، یک گل نیلوفر می شوی
گل نیلوفر را باید بارها و بارها به یاد آوری
تا بتوانی هرچه بیشتر در ژرفای اکنون و اینجا فرو بروی
اما رها، دل نبسته و تاثیر ناپذیر
آینده را رها کن تا بتوانی با تمام وجود زندگی کنی
گذشته را رها کن تا آزاد و رها بمانی
آنگاه که چنین شود شادمانی روی می دهد
شادمانی عظیم و بی نهایت
تو و ایستادن؟!
تو و ماندن؟!
تو نمی ایستی و نمی مونی؛
مثل همیشه می تازی؛
نه برای رسیدن به اون لحظه آخر؛
برای این که همه زندگی رو با خودت برقصونی؛
و دیگران بایستند و نظاره کنند؛
(دلم خیلی برات تنگ شده)
(سمول)
کامنت تو از نوشته ی من قشنگ تر بود!
شک نکن!