خوب یادم نیست ..با همان قیافه هفت سالگی بودم باز...
همه جا پر از غبار هزار ساله بود...نان های خشک کپک زده ...غرفه های کهنه خالی...
...خاک گرفته..
جارو و خاک اندازم دستم بود ...آدمهای آشنا و غریبه ...می آمدند..می رفتند...
سعی می کردم تمیز کنم ...سعی می کردم پاک کنم...آن غبار هزار ساله سنگین را...
سخت بود...فکر نمی کردم اما...
نان های خشک کپک زده را بیرون می ریختم از توی غرفه ها...
آدمها رنگی بودند...من و خانه ام سیاه و سپید...
سلام
فقط همین!
مریمی من آدرس عوض کردما