آدم انگار همیشه یک دنیای اختصاصی لایه لایه را با خودش همراه می برد...
آدمها هم بسته به هر چیزی مربوط یا نا مربوط،هی می آیند و توی این لایه ها جابجا می شوند
اما هر چه این لایه ها به خود آدم نزدیکتر می شوند،تعداد آدم هاتوی آنها کم و کمتر می شود
شاید در نزدیکترین جای موجود به خودت هیچکس وجود نداشته باشد...
این احساس تنهایی دائمی هم از همینجا می آید..
همه اینها را مدتهاست که می دانم...اما یک چیزی را تازه حس کرده ام...
اینکه آنجایی هم که فکر می کنی خودت "هستی" ،در واقع یک لایه دیگر است...
از آنجا به بعد حتی خودت هم نیستی...
و همه چیز از همین جا آغاز می شود...
و تو همیشه این دنیای لایه لایه پیچ در پیچ را در دلت حمل می کنی ...
و نمی دانی که چرا...
آدم انگار که نه . . . بدون تردید همیشه یک دنیای اختصاصی را همراه خود حمل میکند. این دنیا کم کم تشکیل میشود. مواد تشکیل دهندۀ این دنیا، (( درست )) ها و (( غلط )) ها هستند... تعریف ها . . . که کم کم در ما پدید میآیند و جا خشک میکنند . . . و تعصبی که به آنها داریم. این تعریف ها کم کم روی هم قرار میگیرد و آن دنیای لایه لایه را تشکیل میدهد. آدم های اطراف ما هر کدام یک سری قلاب دارند. اگر لایه داشته باشی ، قلاب آنها در لایه گیر میکند و آنرا جابجا میکند و آن لایه را به همراه تو که به آن چسبیده ای ، جابجا میکند و به هم میریزد. دنیا به گونه ای طراحی شده که این لایه ها را از بین ببرد. پس هر که به این لایه ها بچسبد دیر یا زود له خواهد شد ! وقتی میبینی قلاب آدمها به این لایه گیر میکند و آزار میبینی ، آن لایه را رها میکنی تا آسوده تر ادامه دهی. پس دنیا کم کم این لایه ها را از تو میگیرد. حالا اگر از دوستان خود جلوتر باشی و کمتر لایه داشته باشی . . . کمتر تعصب داشته باشی. . . کمتر به این درست و آن درست بچسبی، خالی تر هستی و تعصبات دوستانت برایت مسخره تر و غیر قابل تحمل تر خواهد شد. پس تنها تر خواهی شد. چون آزار پشت این تعصبات را میشناسی. در نزدیکی گوهر واقعی وجودت افراد کمتری با تو همراه خواهند بود. . . چون آدمهای کمی می پذیرند که این لایه ها جزو وجود آنها نیست . . . جزو ماهیت آنها نیست. مثلاً افرادی را میشناسم که نمیتواند فضای شوخی را بپذیرند. از طرفی افرادی را میشناسم که نمیتوانند محیط های خشک و بدور از شوخی های آنچنانی را تحمل کنند و مدام به قول خود ساختار شکنی میکنند. این دو دسته دو روی یک سکه هستند. هر دو متعصب هستند. افرادی که محدودیت را طالبند و کسانی که پایبند بودن و متعهد ماندن را نمی پذیرند، هر دو متعصبند. هر دو خشک مغزی دارند. . . آنها میگویند ما همین هستیم و عوض هم نمیشویم!! راست میگویند !! سالهاست که فضاهای مختلف هم نتوانسته پوچی سیکل تکراری زندگی آنها را به آنها نشان دهد. پس آدمهای کمی هستند که آنها را رها میکنند و رها ادامه میدهند. پس هر چه رها تر شوی تنها تر خواهی بود . . . که صد البته لذت رهایی قابل قیاس با لذت دوست بازی نیست. مادامی که فکر میکنی خودت هستی ، سوار بر یک لایه هستی. آنجا که دیگر (( خود )) ی وجود ندارد و تو در جریان کامل با آنچه میگذرد هستی ، به گوهر وجودت رسیده ای . . . به بی رنجی . . . آنجا دیگر لایه ای را حمل نمی کنی . . . سبک هستی پس پرواز میکنی . . .
کاملا قبول دارم. همین.
بعد از خوندن این بست آدم دوس داره بشینه یه گوشه و فکر کنه٬فکر هم نه...لایه لایه وا بشه
و جایی است به دور از تمام وابستگی ها...
در آنجا ... چیزی به جز حقیقت، نیک خواهی، بردباری نیست!
سلام ،
.
موافقم که آدمی چه در دنیای ذهنی خودش و چه در دریای متلاطم روحی ، در حصار لایه های تودرتویی هست که گاه خود نیز در میان آن ، گم شده ای بیش نیست !
.
یاد نوشته دوست ارجمند ، اوهام در پستی با عنوان : گریستن در هزارتوی تنهائی افتادم
.
هزارتوهای لابیرنت ...
.
اما فکر می کنم از خود واقعی نمی شود گذشت
.
این خویشتن ماست که در دالانهای تو در تو ، ره می سپارد ...
تا درودی دیگر بدرود .
ولی من فکر نمی کنم، خود واقعی وجود داشته باشه. فکر کنم توهمی باشه که ما در مورد خودمون داریم.
سلام دوست عزیز . وبلاگ جالبی دارید . من هم لائو تسه و کتاب تائو ت چینگ رو دوست دارم .... موفق باشید .
هنوز وقت نکردم مطالبتو بخونم ولی می خونمو ..............
کجایی مریمی هیچ خبری ازت نیست.. رفتی پیش مامانم اینا!؟
بورخس می گفت: انسانی بوده که همه ی هستی اش را وقف کشیدن تصویر عالم می کند.در گذر سال ها فضایی را بانقش ولایت ها اقلیم ها کوه ها خلیج ها کشتی ها جزیره ها ماهی ها اتاق ها ابزارها سیاره ها اسبها و اشخاص انباشته می سازد.کوتاه زمانی پیش از مرگ کشف می کند این هزارتوی خطوطکه صبورانه ترسیم شده اند نمایانگر چهره ی خود اوست...
انسان لایه های بسیاری در خود دارد اما همه ی آن کسانی که او می ژندارد در هستی اش سهیمند در خود او یعنی در عمیق ترین لایه هستند در این لایه هم همه هستند و هم هیچ کس نیست حتا خود...
باید دنیایی از آدمهای به واقع حساس بیافرینیم، که بتوانند موسیقی، شعر
و نقاشی را درک کنند، بتوانند طبیعت را بفهمند، بتوانند زیبایی انسان،
طبیعت و دنیایی که آنها را احاطه کرده است، درک کنند،ستارگان را ،
ماه را،خورشید را.
انسانیت قلب و احساس خود را از دست داده و ما باید آن را به هر کس
که خواستار آن است، باز گردانیم...