من این صدای پا را می شناسم...و آن چشمهایی را که همیشه روشن هستند..
و تمام آن حرفهایی را که گفته نمی شود خوب می دانم...
و این حس ها را هم ...حس های ریز و درهم و عمیق...حس های آشنا...
حالا دیگر برایم از روز روشن تر است...می دانم چه شده...
فرقش این است که اینبار می دانم...و تسلیم نیستم و نمی ترسم...
...از هیچ چیز...
نشسته ام مثل همان یوزپلنگ توی خواب ؛ پشت پنجره ی مرد ی و زنی در هماغوشی...
من نگاهبان لحظه های زندگی خویشم...
...
من قهرمان داستان زندگی هستم.
به نام «او» و با یاد همهی آنان که قدمی یا قلمی در راه تعالی و توسعه برداشتهاند
سلام.
چه نام با شکوهی برای وبلاگتان برگزیدهاید!
رشکانگیز است و احترام برانگیز!
بلندترین نامهای هستی!
گرچه در نخستین قطعه (تو بخوان سوره، بخوان پاره، بخوان جزء) گفتهآمده که نام محدودکننده است و ... .
من در وبلاگم بنا دارم .... یا دست کم خیال میکنم که بنا دارم:
تقلید «استاد»ان کنم، تقلید «تزو»ها، همانها که گریز از نام وامیداردمان «آنان»بنامیمشان. که بهقول استیون میشل سخن نمیگویند بلکه پرتقال پوست میکنند و بند کفششان را میبندند (لائو ترو. تائو ته چینگ. ترجمهی ایوب کوشان و امیر حسن قائمی. ناشر مترجمان(قائمی و کوشان). پخش انتشارات رشد. تهران. 1379) التماس دعا دارم و راهنمایی
و برایتان آرزوی شادی، کار، تعادل و رشد
یا حق
من هم میدانم چه شده ... میدانم ... گرچه من هیچ نمی دانم
من نگهبان لحظه ها نیستم دوست لحظه هام هستم! اما به تو تبریک می گویم که آنچه دیگران نمی گویند می شنوی این نوعی دقیق دیدن است راه هایی گشوده می شود تا بتوانی راه خودت را در دل راه ها بیابی...از این که در نوشته ات نوعی امیدواری می بینم خوشالم دوست خوب
مهر مبارک .
سلام قلم شیوا و رسایی دارید بهتون تبریک میگم با این موضوع بی ترسی صد درصد باهاتون موافقم موفق باشید
اراد
سلام گرامی
مطالب پرمحتویی رو به روز میکنید
موفق باشید گرامی
یا حق
سلام !
:((
حالا میمرد این یوسف کامنت نمیگذاشت !
:((
نمیدونم الان که ارسال کنم این اسمایلی که قراره خنده خرکی باشه درست میاد یا تبدیل به گریه میشه !
توکل بر خدا !
من نگهبان تنهای لحظه های خویشم