درویش گفت : تاس را او می ریزد...بازی را اما تو می کنی...
من گفتم : خوب می رقصم...
درویش گفت : خوش گل هستی آیا...
من گفتم : مهربانم ..زیاد...دوست داشتن را می دانم...
درویش گفت : فکر کن که چون کودکی هستی ..تازه به دنیا آمده..
من گفتم : آری ...هر لحظه میمیرم ...پس باز می گردم...
درویش گفت : شاد باش ...آزاد باش..
من گفتم : ماهیهایم را ندیده ای که تازه کشیده ام...قرمزند...نارنجی اند...
درویش گفت : گمشده ای را می جویی
من فکر کردم...
پیدا تر از آن است که گمش کرده باشم...
نه اینکه من به این درجه از بزرگی رسیده باشم ولی میشه که برای یک لحظه ی کوچک حس کرد که چه لذتی داره که او تاس بریزد و من بازی کنم و چه زیبا بازی می کنی تو اگر با تاس او می رقصی....................
حیف که این لحظه ها برای من کم پیش می آید
؛پیدا تر است آن است که گمش کرده باشم؛
چه دوست داشتم اینو ..یه جورایی بی معنی ها!.. اما یه جورایی هم میره توی مخ آدم.. .. پیدا تر است که گمش کرده باشم... همممم.....
به این میگن کوان ذن!
سلام. بله !! درست حدس زده بودم!! پیامی در راه بود . . . از آغاز ارتباط تو با درویش بسیار خوشحالم. . . :)
پیام ؟!!!