پدرم می گوید :قهرمان قصه بینوایان ژان والژان نیست...قهرمان واقعی قصه ژاور است ...مردی که اجرای قوانین برایش حتی از زندگی مهمتر بود...پدرم می گوید: همیشه مثل ژاور زندگی کرده...تخلف نکردن از قوانین منش زندگی او بوده...پدرم راست می گوید...
من اما فکر می کنم که چرا هیچکدام از داستانهای من قهرمانی نداشت...فکر می کنم که چرا هیچوقت مثل هیچ قهرمانی زندگی نکردم...برای من تناردیه ها هم فقط جزیی از داستان بودند ...و کوزت و عموی پولدار ماریوس...
-من همیشه به نقشها فکر کرده ام ونه به برنده ها...اینطوری است که قهرمان داستان کسی نشدم...نمی شوم هم هیچوقت...-
پدرم می گوید: خرد درونی آدم ها کافی نیست ...او می گوید: آدمهایی که هیچوقت احساس بازنده بودن نداشته اند ،معیارهای جامعه را خوب شناخته اند و بر اساس توقع جامعه پیش رفته اند...
من فکر می کنم پدرم قانون را دوست ندارد...معیارهای جامعه هم برای او اعتباری ندارد...او هم می داند که آدمی که هیچگاه احساس بازنده بودن نداشته باشد وجود ندارد...اما...
پدرم می ترسد...او از کودکی ترسیده...برای پدرم جهان جای امنی نیست...او همواره دیده که آدمها باخته اند...اموالشان را...جانشان را ..فرزندانشان را...در جنگ ،در قحطی ،در انقلاب....
پدرم هنوز می گوید...
و من فکر می کنم ...نترسم برای از دست دادن هایم...
و باز یادم می افتد آن حرفهای بوبن را که چقدر عاشقشان هستم....
مشکل اکثر ما آدمها اینکه نمیدونیم چی دوست داریم و حتی سعی نمی کنیم بفهمیم از ترس نرسیدن ٬ گاهی هم که می فهمیم ازش فرار می کنیم همانطور که بوبن گفت ٬مشکل پدرت مشکل همه ماست٬ کمتر یا بیشتر
دیده ای ژاور را چطور ماها هیچ باورمان نمی شود ؟
سرسپردگی هیچ معنایی برایم ندارد .. نه به آرمان .. نه قانون .. نه هیچ چیز دیگر
ــ
فردا که دو مرداد باشد، سال آقای شاملویمان است در امامزاده طاهر کرج، خواستید بیایید ندا بدهید هماهنگ کنیم !
هه! راستی چرا شماره های هم را نداریم ما !؟
یادم میاد دوره ی کارشناسی که بودم برای نشریه ی بچه ها مقاله ای نوشته بودم که محور اصلی اش این جمله بود: طوری زندگی کنید که گویا یک بار بیشتر زندگی نمی کنید!
با بوبن موافقم... نمی بایست هیچ امکان بالفعل نشده ای باقی گذاشت...
در جوامعی مثل جوامع ما که مردم هنجارهای حاکم بر زندگی شونو بی ارتباط با حیات درونی شون می بینند هنجارها فقط در حکم مانع هستند. به همین خاطر اگر نخوان هنجار شکن باشند مبتلآ به حجم انبوهی از به اصطلاح زندگی نکرده می شن که هیچ گاه تجربه نشده... در اروپای اواخر قرون وسطی هم وضع به همین قرار بود... ژوزف کمبل به این نکته اشاره کرده و من در یادداشت شکلات در این مورد ازش نقل قول کردم... داستان وامپیرها (خون آشام ها) احتمالآ بازتاب همین واقعیت زندگی نکرده ست در اروپای اون زمان: مردمی که اگرچه ظاهرآ مرده اند و در تابوت قرار گرفته، اما بازماندگان تحت تآثیر شهودی گنگی احساس می کنند که اونها برمی گردند... چون اونها اون طور که می خواستند زندگی نکردند! وقتی هم برگردند فقط به صورتی کج دار و مریز و در حالی که از شور حیاتی زندگان می مکند، زندگی نکبت باری خواهند داشت!
من مثل تو ترجیح می دم یک بار و به تمامی زندگی کنم تا اینکه...
سلام اولاً اینو بگم که حرفای پدر بسیار قشنگ بود . . . چقدر پختگی پشتش بود. . . چقدر همین چند جمله که ازش نوشتی، عمق داشت. فکر کنم منظور پدر از قهرمان، (( الگوی زندگی )) بود. . . کما اینکه میگویی پدر هم تا به حال اینگونه رفتار کرده . در مورد چیزهایی که نوشتی حرف زیاد دارم . . . اصلاً اینجا نمی گُنجه! خیلی زیاده . . . به عنوان مثال فقط بگم که: آیا به نظر تو جهان جای امنی است؟ آیا من و تو و اکثر قریب به اتفاق آدمها از کودکی تا کنون،میزبان انواع ترس نبودیم؟ آیا آدم بینایی سراغ داری که شاهد باختن مال و جان و . . . دیگران نبوده؟ آیا باختن با ( حس بازنده بودن ) متفاوت نیست؟ من و نسل من انقدر از ( از دست دادن ) ها میترسند که حتی در ارتباطها بسیار ممسک میشوند و در تحلیل ازدواج بسیار فیلسوف! چرا؟ از ترس چی؟ ما دریا دل تر هستیم یا نسل قبل؟ رخصت . . . :)
دوست قدیمی بسیار عزیز...وقتی داشتم این نوشته را می نوشتم خیلی به تو فکر کردم...می دانستم که تو هم با نظر پدرم بسیار موافقی...
ژدر تو راست می گوید ژاور به نوعی قهرمان است همان گونه که به نوعی دیگر ژان وال ژان هم قهرمان بود و مادر کوزت که به سختی کار می کرد همه به نوعی قهرمان بودند . داستان قهرمان اما همیشه موفقیت نیست بسیاری از داستان های قهرمانی به مئوفقیت ختم نمی شود قهرمان در مرحله ی نخست بر روی نرمی سطحی و بعد عمیق تر حرکت می کند . اما در ژایان قهرمان نرم معمول را می شکند... جوزف کمبل معتقد بود همه ی ما در تولد خود قهرمان هستیم و مسیر قهرمانی ما با تولدمان آغاز می شود هر کسی به سبک خود قهرمان است...
با یرما کاملا موافقم.. ما ژاور را باور نمیکنیم.. اما تناردیه ها را خوب میشناسیم نه؟ و مادر کوزت را.. اصولا هر دردی را..
(خوشبحالت مریم .. چه دوستای خوبی داری.. منم خواستم اونجا باشم و تلفن هامون و بهم بدیم و اینا! ... دلم تنگ یه شب تا صبح یه ریز حرف زدنه .. )
همه نقطه سفید تو صفحه سیاه رو میبینن.اما سیاه رو که سفید رو احاطه کرده دیده نمیشه !!
واقعا دیدی از نقطه ی بالاتر به موضوعات ارائه دادید.
دقیقا در داستان هیچ قهزمانی وجود نداره چیزی که سرنوشت معلوم داره قهرمان نیست یک رویداد عادیه.
خوب این ترسی که از آن صحبت کردید اکثر مردم دارند و این به خاطر به اصطلاح با تجربه بودنشون هست. ولی تجربه مهمتر، دانش یا خرد؟
کجایی پس به- روز کن...