روی دیوارهای خانه ام هزار نقش هست که تنها من می دانم...یادگارهایی که نوشته ام و هیچکس جزخودم نمی تواند بخواندشان...
یادم می آید آن شب اول را که انگار هنوز غریبه بودم بین این دیوارها و حالا که انگار آشنایان چندین ساله ایم...شانه هایی بودند برای بغض هایم ،محرمانی برای راز هایم و شاهدان تنهایی شیرینم...این چهار دیوار..چهار دیوار مهربان...چهار دیوار امن...
و یادم می آید آن شبها که همه می آمدند...و بعد از رفتنشان که من می ماندم و این خانه..تنهایی ،سکوت،آرامش...و این دیوارها..دیوارهای خاکستری ...دیوارهای بلند ...
و آن یک ماه که رفتم ...و بنجامینم مرد...مادرم شمشادهای توی حیاط را چسبانده بود به شاخه های خشکیده اش تا ندانم که مرده است...اما من می دانستم...کاش نرفته بودم...کاش هیچگاه نرفته بودم...و هیچ چیز نمی مرد...بنجامینم ...و آن...
تمام آن تصویرها هنوز اینجا هستند...سایه های متحرک ...سایه های روان...حتی تصویر آن دختر با موهای مجعد تیره..با بوی کاچی داغ...و او که با چشمان جنگلی و روسری قرمز آمد...و نرفته هنوز انگار...
و یادم می آید که از آن اتاق ،اتاق کوچک ،اسباب کشی کردم به این یکی...که فراموش کنم ..نشد اما...نقشت می ماند آنجا تا همیشه...با تمام آن خاطره ها..و شیشه هایی که انعکاس چشم های منتظرم هنوز تویشان پیداست..
فکر می کنی موقع باز کردن نخ باد آویز دستم بلرزد...و نتوانم؟ یا موقع برداشتن آن نقاشی کوچک از دیوار...یا بستن آن صفحه دفترچه که برایم رود پر از ماهی کشیده ای ...فکر میکنی بتوانم تمام زندگیم را جمع کنم از این در و دیوارها و با خودم ببرم؟ ...
باید از اینجا بروم آخر...میدانی ...چند روز بیشتر نمانده...تنها چند روز ...و این چند روز خیلی کم است...خیلی کم...
هر بار که آدم از خانه ای می رود،انگار از بدنی به بدن دیگر می رود...
می خواهم فقط ماندالا هایم را با خودم ببرم...ماندالاهای من...خانه منند
...تمام آن راههایی که رفته ام...
این عوض کردن خانه چیز خوبیه. انگار خاطرات جرم گرفته رو جارو می کنی و دور می ریزی. فنگ شویی است هم برای ذهن هم برای اثاثیه و چیزهای خانه. نگران نباش. خونه ی جدید هیجان انگیزتر خواهد بود. توش کارهای تازه خواهی کرد و نگاه تازه و روحی تازه شده...
حس غمگینی دارم وقتی از سفر می شنوم نمی دانم ولی فکر می کنم وقتی سفر می کنی تکه ای از خاطراتت را جا می گذاری. من تمام آن خاطره ها و دیوارها و نقش ها را می شناسم ....وقتی چیزی را از دست می دهیم بودنش برای ما بزرگ می شود . یاد تائو می افتم که می گفت :مشغول هستی ایم در حالی که این نیستی است که به کار می اید
از ساحل دلتنگی
تا دریای رسیدن
یک موج فاصله
ما همه درسفریم..سفر ی بی پایان...
هیچ چیز به اندازه رفتن و از نو شروع کردن آدم را با خود خودش روبرو نمیکند... خوشحالم برایت .. برو.. ماندالا هایت را هم ببر ..اما بگذار اشک ها و درد هایت بمانند .
فقط بگو من چه کنم که تو هنوز هم کنار اجاق پایه کوتاه آشپزخانه داری قابلمه ی سوپ پر از جو را هم میزنی! و من روی صندلی کنار میزی که رومیزی بته جقه دارد نشسته ام و نگاهت میکنم؟؟
آدرس جدیدت را بده..شاید سر زده آمدم باز هم یک روز!!
من هم به اتاقم دلبسته ام. خلوتگاه امن من. مخصوصا این اواخر که خودم رنگش کردم. یک هفته طول کشید اما زیبا شد. مخصوصا سقف سورمه ای اش خیلی آرامم میکند ...
گریه کردم دوستم بسکه دوست داشتم
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
سعیده برام یه متن قشنگ نوشته بود که نمی دونم چرا حذف شد...
سلام دوست من. چقدر تعجب آور بود این پست!!! یادم میاد از عبور از گذشته ها صحبت میکردی . . . حتی یک حکایت هم تعریف کردی :) ! یادمه از لذت پوست اندازی میگفتی . . . بسیار جا خوردم وقتی دیدم کولۀ تو اینقدر از گذشته لبریز است!! لابد منتظر چیز جدیدی هم هستی؟ اگر بیاید جای مناسبی برای پذیرشش داری؟ یک جای تمیز؟! باورم نمیشه که آذر به تو دلداری بدهد و اوهام با گفتن از غمگینی سفر همراهیت کند!! باورم نمیشه که نینا بگوید بگذار اشک ها و درد هایت بمانند!! یاد مسعود و آن کلاسش بخیر. . . چقدر تعجب آور بود این پست . . .
یک جاهایی از زندگی آدم هست...که هیچ فرقی بین گذشته و حال و آینده نیست...من عبور کرده ام..خاطره هایم اما می مانند...و ماندالاهایم...دوست دارم یک آدم معمولی باشم...ساده...بی راه...بی دلیل...
مرسی از جوابت دوست من. با خواندن آن جملاتی با صدای بلند در سرم آمد و آمد و . . . . ! اما نخواستم با نوشتن آنها جایگاه (( من میدانم )) را اختیار کنم. فقط آنکه اگر عبور کرده باشی، تازه هستی . . .هم اکنون ساده هستی و معمولی :) . . . بی دلیل ! :) نه آنکه بخواهی چنین باشی. اگر عبور ، عبور باشد ، رنج محو میشود. بچه ها عبور کردن را خوب بلدند. نگاه کن :) در اوج گریه ، با یک قاقا لی لی آنچنان برقی از طراوت در چشمانشان میبینی که در آن لحظه حتی گدشته خودت هم محو میشود. . . آنها تازه شدن را هنوز بلدند . . . این سه زمان در هیچ جایی یکی نمیشوند و همواره بین شان تفاوت هست. . .
سلام همیشه خاطراتی که داریم مربوط به اتفاقاتی که برامون رخ داده نیست!
خیلی وقت ها از چیزهایی که ندیدم خاطره دارم ...
از دیوارها یی که نوشتی از نخی و نقاشی و دفترچه ی پر ماهی ...و از پاریس زیبایی که برام فرستاده بودی... انگار هزار سال توی این شهر زندگی کردم... ممنونم بیشمار ...
من با آذر هم عقیده هستم و امیدوارم اتفاقهای خیلی بهتری توی این خونه جدید بیفته و هر بار که یک خونه ای رو ترک می کنی به خونه دیگه ای بری که لحظات شادتری رو اونجا داشته باشی.
باهات گریه میکنم تا بتونیم بخندیم.
بعضی ها وارد زندگی ما میشوند و سریع میروند.
بعضیها مدتی میمانند، روی قلب ما رد پا میگذارند و ما دیگر هچگاه همان که بودیم نیستیم.
زخمها درمان میشوند اما جای آنها باقی میماند. میتوانیم آنها بپذیریم و از آنها آگاهی کسب کنیم و یا با دیدن آنها باز درد بکشیم و زندونی آنها باشیم. با درک این مسئله دیگر حق انتخاب داریم که زندگی کنیم و یا زندگی را هدر دهیم ولی تا زندگی نکنیم حتی نمیتوانیم بمیریم
تا شقایق هست زندگی باید کرد
میشه برام توضیح بدین تائو چیه؟
خوبه.برام خاطرات سالهای دوری رو زنده کردی که از صبح تا شب با تائو ته چینگ زنده گی می کردم.تو شرق غرق شده بودم.الان سالهاست عبور کردم.دلم برای اون روزها تنگ شده.اندیشه ورزی گه گاه آدم رو خسته می کنه
میان من و من دیواری بود
دیوار غم
خیال می کردم از تنهایی می میرم، نه
غم ام با من بود
من و غم ام سالهاست همدیگر را می شناسیم
از زمان کودکی ام
از زمان اولین قطره اشکم
از زمانی که اشک را به نام اشک شناختم
میان من و من دیواری بود