روزی روزگاری ماهی جوانی پرسید:اقیانوس چیست؟ ...همه از آن می گویند.
ماهی پیر و خردمند پاسخ گفت:اقیانوس همان است که تورا از هر جهت در بر گرفته.
ماهی جوانتر نمی توانست بفهمد..هیچ چیز در اطراف من نیست ...چرا نمی توانم بیابمش؟
تو نمی توانی ،ماهی پیر گفت: چرا که اقیانوس در بیرون و درون توست ..تو در آن زاده شده ای وروزی در آن خواهی مرد..
اقیانوس تو را در بر گرفته ..آنچنان که پوستت.
اینکه بعضی وقتها روی پوستم صدای لغزش خفیفی را می شنوم ،تو نیستی؟ راست بگو...آنکه گاهی به سرعت باد از کنار گوشم می گذرد یا آنکه وقتی دستهایم را مشت می کنم ،آرام از میان انگشتانم فرار می کند؟ تو همانی نیستی که گاهی مقابل چشمانم می آیی و بعد...یا شاید همانی که روی پوست نازک گردنم طپشت را احساس می کنم؟ تو همانی نیستی که گاهی هلم می دهی وسط تمام آنچه که نمی خواهم و می کشی مرا و دور می کنی از تمام آنچه که دوست می دارم؟تو آنی نیستی که دستم را می گیری و می بری به سرزمین های دور؟همان دستی نیستی که در را به رویم قفل می کنی و می انداز ی مرا میان یک عالم هیولا؟
شاید تورا دیده ام...آنجا که میان گلها نشسته بودم و یک کرم کوچولوی خاکی لای علفها میلغزید...یا آنجا که بالای درخت زردآلوی توی حیاط گیر افتاده بودم...بچه بودم ،آسمان آبی بود و شکوفه ها صورتی...
گمان می برم که به خوابم می آیی،مثل آن شب که انگار ماهی قرمز کوچکی شده بودی ،توی حوض گرد ،من نشسته بودم سر حوض ،نگاهت می کردم ..اشک می ریختم و بعدها که خواب دیدم موهایم طلایی است ...که تو را از کف دستم بر می دارم و مزه می کنم ...می خورمت و هنوز آن مزه...
اما به من بگو...آیا...هرگز ..هیچگاه ...من ،تو نبوده ام؟
کلمه مناسبی برای گفتن ندارم. فقط می گویم:
عالی!
آخرین حرف ها را در سکوت بگو.
خیلی خوشم اومد
جملات شما وصف نشدنی است زیبا وبا معنا
موفق باشید
تنها ترین تنها
گل ها کلید هایی هستند که به دست آب، قفل خاک را می گشایند، چشم ها نیز گل هایی هستند که به مدد آب، قفل خاک را خواهند گشود.